متن پشت جلد کتاب :
گزیده ای از کتاب درد جاودانگی -میگل د. اونامونو
ترجمه بهاالدین خرمشاهی
اگر کسی مدعی باشد که برای دلش می نویسد یا نقاشی می کند یا
مجسمه می سازد یا آواز میخواند و آنگاه هنرش را به دیگران ارایه کند ،واسم و
امضایش را در پای اثرش بگذارد بی شک دروغ می گوید . چرا که دست کم میخواهد ردپایی
ازخود بگذارد که پس از مرگش باقی بماند .اگر نویسنده کتاب" سیره مسیح"
ناشناس است ازاین است که درپیِ جاودانگی روح بوده است و پروای نام و نشان نداشته
است. هر ادیب و نویسنده ای که مدعی باشد از شهرت بیزار است ، شیادی دروغزن است
.بوکاتچو می گوید دانته ، یعنی همان کسی که سی و سه قطعه بلند و شیوا در ذم جاه و
جلال دنیوی سروده است (برزخ ، قسمت ششم) از نام و آوازه خود خرسند بوده و حتی گاهی
بیشتر از آنچه در خور شأنش باشد بدان مباهات میکرده است . سوزانترین تمنای دوزخ
نشینان دانته این است که کاش زمینیان خاطره شان را از یاد نبرند و از آنان سخن
بگویند ، و این بزرگترین تسلی است که ظلمات دوزخِ دانته را بدل به روشنایی می کند
. و دانته خود اذعان کرد که هدفش در دفاع از سلطنت ، صرفا خدمت به دیگران نبود ،
بلکه می خواست برای خود کسب وجهه و افتخار بیشتری بکند . در باب سلطنت ، آیا همین
کافی نیست ؟حتی آن قدیس که وارسته ترین مردم از قید جهان گذران بود ، همان راه
نشین فروتن آسیزی ، به گفته صاحب کتاب داستان سه همدم گفته است :خواهید دید که
چگونه همه جهانیان مرا ستایش خواهند کرد! »
یکی از نکته بینان که "سولون" را در حال
ندبه بر مرگ پسرش دیده بود گفت: چرا میگریی در حالی که میدانی با گریهات مرده
بر نمیگردد؟» مرد حکیم در پاسخش گفت: درست به همین جهت میگریم، به همین جهت که
عبث است.»
مسلم است که گریستن فایدهای دارد، حتی اگر منحصر
به تسکین آلام آدمی باشد، ولی عمق و احساسی که در پاسخ سولون به آن فضول نکتهگیر
نهفته است، آشکار است. من معتقدم که اگر همه با هم در کوی و برزن، نقاب از چهرهی
غمهایمان برگیریم، گره از کار فروبستهمان گشوده خواهد شد، خواهیم دید که غمی
مشترک و یگانه داریم، و چون همه با هم بنالیم و شیون به آسمان برسانیم و خدا را
بخوانیم، خدا اگر چه نباید ندبهمان را بشنود، خواهد شنید.
بزرگترین تقدس و حرمت معابد در این است که انسانها
یکصدا در آنجا به شیون بر میخیزند. زاری همگانی که از حلقوم انبوهی خلق، خلقی که
از سرنوشت خود در شکنجند بر آید، کمارجتر از فلسفه نیست. درمان درد کافی نیست،
باید گریستن از درد را بیاموزیم، آری باید گریستن بیاموزیم! شاید اوج فرزانگی در
همین باشد. اگر باور نداری از سولون بپرس.
ابدیت، ابدیت! والاترین آرزوی بشر: عطش ابدیت، همان
چیزی است که آدمیان عشق مینامند، و هر کس که دیگری را دوست دارد میخواهد خود را
در او ابدی کند. آنچه ابدی نباشد، راستین نیست.
آنگاه المیترا گفت با ما از عشق سخن بگوی.
پیامبر سر برآورد و نگاهی به مردم انداخت، و سکوت و
آرامش مردم را فراگرفته بود. سپس با صدائی ژرف و رسا گفت:
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او
بشتابید،
هرچند راه او سخت و ناهموار باشد.
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به
او بسپارید،
هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما
را مجروح کند.
و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید،
هرچند دعوت او رویاهای شما را چون باد مغرب در هم
کوبد و باغ شما را خزان کند.
زیرا عشق، چنانکه شما را تاج بر سر می نهد به صلیب
نیز می کشد.
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هَرَس
می کند
جبران خلیل
شاعر و نویسنده شهیر لبنانی، درباره تاثیر عشق به کار، از زبان شخصیت اصلی کتاب
پیامبر میگوید:
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق درآمیزید
و پیوسته بار وظیفهای را بیرغبت به دوش میکشید،
زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید
و از آنان که به شادی، تلاش کنند صدقه بستانید
زیرا آنکه بیمیل، خمیری در تنور نهد، نان تلخی
واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند
و آنکه انگور بهاکراه فشارد، شراب را عصارهای
مسموم سازد .و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمهساز کند،
چون به آواز خویش عشق نمیورزد،
تنها میتواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای
شب ببندد
کار تجسم عشق است.
از نظر خلیل جبران، کار باید با چنان عشقی انجام
شود که انگار، برای معشوق و محبوب خود دارید کار میکنید و انگار هر کار کوچک شما
را، تمام مُردگانی که رفتهاند، دارند به خوبی تماشا میکنند و کار خوب، آن است که
بخشی از خود را در آن بدمید.
برگرفته از کتاب پیامبر
اثر جبران خلیل جبران
ترجمۀ حسین الهی قمشه ای
ما هنوز راز موسیقی را نمیدانیم. هیچیک از موالیدِ فکرِ بشر نمیتواند مانند موسیقی به اعماق تاریک و نامفهومِ مشاعرِ خوابیدهٔ ما راه یابد. کسی سرِّ ارتباط این آهنگها را با تمنّیاتِ مجهول ما، کشف نکرده است. شاید از این راه باشد که ما را از محدود به نامحدود میکشاند، از مادّه به معنی میبَرد، به مکنوناتِ خاموش و تعبیرناپذیرِ روح ما راه مییابد و با آنها سخن میگوید، بر ما مفاهیمی میریزد که احساس میکنیم و نمیتوانیم بگوییم. این کیفیت در دیوان شمس نهفته است. دیوان شمس، دیوان شعر نیست، غوغای یک دریای متلاطم طوفانی است. انعکاس یک روح غیر آرام و پر از هیجان و لبریز از شور و جذبه است. نخستین خصوصیتی که از غزلیاتِ جلالالدین به چشم میخورد اینست که او نمیخواهد شعر بگوید. مولانا میخواهد احساسات گنگ و مبهم خود را بگوید. او در اقیانوسی دست و پا میزند و این دست و پا زدن به صورت کلمات موزون و خوش آهنگ در میآید.
- همه جوشم، همه موجم، سر دریای تو دارم.
سیری در دیوان شمس - #علی_دشتی
مرسده لسانی
ادامه مطلب
ریشهی بی قراری های ما چیست؟
مولانا بر این باور بود که:
جمله ی بی قراری ات از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
می گوید: علت بی قراری های ما از قرار جویی و ثبات طلبی های ما نشأت می گیرد، اما اگر طالب بی قرار باشیم و اذعان کنیم که همه چیز در معرض تغییر و تحول است آن گاه به آرامش دست خواهیم یافت.
به جای آنکه از لحظه ای که در آن هستیم لذت ببریم ، سعی می کنیم با عکس گرفتن، آن لحظه و خاطره را تصاحب کنیم و.
شاید یک نتیجه این تمایل ما به داشتن و نگه داشتن، این باشد که مرتب دنبال ثبات می گردیم. می خواهیم همه چیز را به بهترین حالت آن حفظ کنیم. دوست داریم همیشه جوان بمانیم و سالم. دوست داریم وسایلی که به ما مربوط است ، نو و سالم باقی بمانند . در همه اینها ما دنبال " ثبات" و " قرار" هستیم ، و از این بابت متحمل اضطراب و رنج می شویم.
اگر جرات داشته باشیم این قانون را بپذیریم که دنیا بی ثبات است و هیچ چیز پایدار نیست، به آرامش بزرگی می رسیم." همه چیز گذرا و فانی است ، چون مولانا این قانون را از شمس آموخته بود، به یک شادی و آرامش عمیق رسیده بود. ما برای آنکه " قرار" را حفظ کنیم بی قرار میشویم.از نتایج ملاقات شمس با مولانا آن بود که فهمید تنها اصل ثابت جهان، بی ثباتی است. فقط بی ثباتی است که ثبات دارد و ما مدام در حال نقض این مهم ترین قانون جهان هستیم، مدام می خواهیم قرار و ثبات را حفظ کنیم در حالی که اصل جهان بر بی ثباتی استوار است.
یاران من
این جهان چاهی است تنگ و تاریک
تنها با دلو عشق می توانید که بالا آیید
با ریسمانی که از عشق بافته اند
یاران من
شما در دنیا غریبیدو آشناتان اوست
شما گدایید و گنجتان اوست
در غربت بمیرید تا قیامتتان برپا شود
از عشق بمیرید تا زنده شوید
یاران من ا ی هم زنجیران
این جهان سلولی تاریک بیش نیست
بکشید لحظه ای کبریت محبت را تا چهره یکدیگر را بنگریم
چون دو دوست با عشق یکدیگر را می نگرند
زیباترین رنگین کمان بین چشمان آنان پل می زند
چون دو دوست دست یکدیگر را می فشارند و تکان می دهند
دیوان فرو می ریزند و به هم تنه می زنند و می گریزند.
آ.بهار(نقل از کتاب کتاب کیمیا جلد2 ، دکتر قمشه ای)
اصلاح خود
ببخشای برمن ای رب! قبل از اینکه به اصلاح خویش بپردازم به ارشاد دیگران پرداختم.
ببخشای برمن ای رب! قبل از اینکه پیام آسمانی ات را بفهم و عمل کنم آن را به دیگران تبلیغ نمودم.
ببخشای بر من ای رب !اگر به فکر پراکندن آموخته های عمل نکرده ام به دیگران بودم تا نشان دهم که بیشتر می دانم در حالی که خودم محتاج تر از دیگران بودم.
ببخشای برمن ای رب! قبل از تربیت و تزکیه نفس سرکش خویش در تلاش بیهوده برای تربیت دیگران بودم.
ببخشای برمن ای رب! در موقع مواجهه با نادانی و جهل خویش تکبرم اجازه نداد بر نادانی ام اعتراف کنم.
ببخشای بر من ای رب! اگر در هر گفته و عمل رضایت تو را ظالمانه از یاد بردم و خودم را با تکبر هر چه تمام تر کانون عالم قرار دادم.
ببخشای بر من ای ارب! اگر قلم ام بی یاد تو جاری گشت و دل ها را از تو دور کرد.
(روزنوشت ها)
مقاله علمی-معرفتی درباره "نظر و صاحب نظر": اخیر مقاله ای با این مضون بدستم رسید که خواندنش برایم هم ارزشمند بود و هم تامل برانگیز. این مقاله هم به بررسی جنبه های علمی،روانشناسی،عصب شناسی و فیزیولوژیکی انسان و تاثیر این جنبه ها بر اظهار نظرها و رفتارهای می پردازد و هم کالبدشکافی نظر و صاحب نظر و نیز نقد و آسیب شناسی بر اظهار نظرهای متعدد ما ایرانی هاست خواندش عاری از لطف نخواهد بود.
لینک مقاله
https://philpapers.org/archive/SAR-8.pdf
قسمت برگزیده صفحات 5تا 44
ببخشای ای عشق
با آن نگاه روشن مواج
دریا اگر سلام نگوید، نماندنیست
در ذهن هر کلام اگر رد پای عشق راهی نبرده است
کتابی نخواندنیست
و شایسته این نیست که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد
و شایسته این نیست که در کرتهای محبت
دلم را به دامن نریزم
دلم را نپاشم
چرا خواب باشم
ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر تقلای روشنگر ریشهها را ندیدم
ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر به کتفم نرویید
چرا خواب باشم
عبور کدامین افق وسعت انتظار مرا مژده آورد
و هنگامه عشق را از دل من خبر داد
کجا بودم ای عشق
چرا چتر بر سر گرفتم
چرا ریشههای عطشناک احساس خود را به باران نگفتم
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من اگر ارغوان را نفهمیده چیدم
اگر روی لبخند یک بوته آتش کشیدم
اگر سنگ را دیدم اما
در آئین احساس و آواز گنجشک نفسهای سبزینه را حس نکردم
اگرماشه را دیدم اما هراس نگاه نفسگیر آهو به چشمم نیامد
بخشای بر من که هرگز ندیدم نگاه نسیمیمرا بشکفاند
و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند
و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم
و از باور ریشه ی مهربانی برویم
کجا بودم ای عشق
چرا روشنی را ندیدم
چرا روشنی بود و من لال بودم
چرا تاول دست یک کودک روستایی دلم را نلرزاند
چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر در شعر من بی طرف ماند
چرا در شب یک حضور و حماسه که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت
دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد
و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ
جوشید و پیوست با خون خورشید
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من اگر ریشه در خویش بستم
و ماندم
و خود را شکستم
و هرگز نرفتم که در فرصتی خط شکن باور زندگی را بفهمم
و هرگز نرفتم که یک حجله بر پا کنم
بر سر کوچه ی زندگانی
و بر آب خورشید بنشانم عکس دلم را
تو را دیدم ای عشق
و دیگر زمین آسمانیست
و شایسته این نیست که در بهت بیهودگیها بمانم
تو را دیدم ای عشق و آموختم از تو آغاز خود را
نگاه تو کافیست
من آموختم ریشه ی رویش باغها را
و باران خورشیدها را
محمدرضا عبدالملکیان
آنگاه المیترا گفت با ما از عشق سخن بگوی.
پیامبر سر برآورد و نگاهی به مردم انداخت، و سکوت و
آرامش مردم را فراگرفته بود. سپس با صدائی ژرف و رسا گفت:
هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او
بشتابید،
هرچند راه او سخت و ناهموار باشد.
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به
او بسپارید،
هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما
را مجروح کند.
و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید،
هرچند دعوت او رویاهای شما را چون باد مغرب در هم
کوبد و باغ شما را خزان کند.
زیرا عشق، چنانکه شما را تاج بر سر می نهد به صلیب
نیز می کشد.
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هَرَس
می کند
جبران خلیل
شاعر و نویسنده شهیر لبنانی، درباره تاثیر عشق به کار، از زبان شخصیت اصلی کتاب
پیامبر میگوید:
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق درآمیزید
و پیوسته بار وظیفهای را بیرغبت به دوش میکشید،
زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید
و از آنان که به شادی، تلاش کنند صدقه بستانید
زیرا آنکه بیمیل، خمیری در تنور نهد، نان تلخی
واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند
و آنکه انگور بهاکراه فشارد، شراب را عصارهای
مسموم سازد .و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمهساز کند،
چون به آواز خویش عشق نمیورزد،
تنها میتواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای
شب ببندد
کار تجسم عشق است.
از نظر خلیل جبران، کار باید با چنان عشقی انجام
شود که انگار، برای معشوق و محبوب خود دارید کار میکنید و انگار هر کار کوچک شما
را، تمام مُردگانی که رفتهاند، دارند به خوبی تماشا میکنند و کار خوب، آن است که
بخشی از خود را در آن بدمید.
برگرفته از کتاب پیامبر
اثر جبران خلیل جبران
ترجمۀ حسین الهی قمشه ای
کتاب درد جاودانگی -میگل د. اونامونو
ترجمه بهاالدین خرمشاهی
گزیده ای از کتاب:
اگر کسی مدعی باشد که برای دلش می نویسد یا نقاشی می کند یا مجسمه می سازد یا آواز میخواند و آنگاه هنرش را به دیگران ارایه کند ،واسم و امضایش را در پای اثرش بگذارد بی شک دروغ می گوید . چرا که دست کم میخواهد ردپایی ازخود بگذارد که پس از مرگش باقی بماند .اگر نویسنده کتاب" سیره مسیح" ناشناس است ازاین است که درپیِ جاودانگی روح بوده است و پروای نام و نشان نداشته است. هر ادیب و نویسنده ای که مدعی باشد از شهرت بیزار است ، شیادی دروغزن است .بوکاتچو می گوید دانته ، یعنی همان کسی که سی و سه قطعه بلند و شیوا در ذم جاه و جلال دنیوی سروده است (برزخ ، قسمت ششم) از نام و آوازه خود خرسند بوده و حتی گاهی بیشتر از آنچه در خور شأنش باشد بدان مباهات میکرده است . سوزانترین تمنای دوزخ نشینان دانته این است که کاش زمینیان خاطره شان را از یاد نبرند و از آنان سخن بگویند ، و این بزرگترین تسلی است که ظلمات دوزخِ دانته را بدل به روشنایی می کند . و دانته خود اذعان کرد که هدفش در دفاع از سلطنت ، صرفا خدمت به دیگران نبود ، بلکه می خواست برای خود کسب وجهه و افتخار بیشتری بکند . در باب سلطنت ، آیا همین کافی نیست ؟حتی آن قدیس که وارسته ترین مردم از قید جهان گذران بود ، همان راه نشین فروتن آسیزی ، به گفته صاحب کتاب داستان سه همدم گفته است :خواهید دید که چگونه همه جهانیان مرا ستایش خواهند کرد! »
یکی از نکته بینان که "سولون" را در حال ندبه بر مرگ پسرش دیده بود گفت: چرا میگریی در حالی که میدانی با گریهات مرده بر نمیگردد؟» مرد حکیم در پاسخش گفت: درست به همین جهت میگریم، به همین جهت که عبث است.»
مسلم است که گریستن فایدهای دارد، حتی اگر منحصر به تسکین آلام آدمی باشد، ولی عمق و احساسی که در پاسخ سولون به آن فضول نکتهگیر نهفته است، آشکار است. من معتقدم که اگر همه با هم در کوی و برزن، نقاب از چهرهی غمهایمان برگیریم، گره از کار فروبستهمان گشوده خواهد شد، خواهیم دید که غمی مشترک و یگانه داریم، و چون همه با هم بنالیم و شیون به آسمان برسانیم و خدا را بخوانیم، خدا اگر چه نباید ندبهمان را بشنود، خواهد شنید.
بزرگترین تقدس و حرمت معابد در این است که انسانها یکصدا در آنجا به شیون بر میخیزند. زاری همگانی که از حلقوم انبوهی خلق، خلقی که از سرنوشت خود در شکنجند بر آید، کمارجتر از فلسفه نیست. درمان درد کافی نیست، باید گریستن از درد را بیاموزیم، آری باید گریستن بیاموزیم! شاید اوج فرزانگی در همین باشد. اگر باور نداری از سولون بپرس.
ابدیت، ابدیت! والاترین آرزوی بشر: عطش ابدیت، همان چیزی است که آدمیان عشق مینامند، و هر کس که دیگری را دوست دارد میخواهد خود را در او ابدی کند. آنچه ابدی نباشد، راستین نیست.
بررسی سبک کتاب و نویسنده:
ادامه مطلب
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند.
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند.
و .
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند.اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند.
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگراوراگم کردند، روح راازدورن به آتش می کشندو، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود.
(دکتر علی شریعتی)
هیچ مشکل و دشواری نیست که عشق نتواند آن را رفع کند . هیچ بیماری وجود ندارد
که با عشق کافی درمان نشود . هیچ دری نیست که عشق قادر به بازکردن آن نباشد .
هیچ اقیانوسی نیست که عشق نتواند بر روی آن پلی محکم و استوار بنا نماید .
هیچ دیواری نیست که عشق نتواند آن را فرو ریزد و گناهی نیست که با عشق بخشوده نشود .
تفاوتی ندارد که عمق مشکل چقدر است اما هر نا امیدی، هرگرفتاری و هر اشتباه و خطایی را عشق در خود حل خواهد نمود و اگر بتوانی عاشق ترین انسان جهان باشی، بی شک خوشبخت ترین نیز هستی.
(Emmrtt Fox)
این مسئله (که هدف فلسفه چیست) از دیرباز درگیرى ذهنى
برخى فلاسفه بوده و باعث شده رویکردشان در فلسفه را به کلّى تغییر دهند. نخستین
کسى که به طور جدی به این مسئله اندیشید، سقراط بود. سقراط تأکید داشت که ما را با
"جهان شناسی" کاری نیست. این که جهان به چه شکل است، علت اولیه جهان
چیست، اشیا در جهان چه ربطی و چه وضع و نسبتی با هم دارند و ماهیات اشیا چگونه
است، به ما ربطی ندارد و دانستن شان هیچ سودی به حال ما ندارد، آنچه اهمیت دارد
خود ماییم؛ باید تمام همّ و غمّ مان این باشد که چگونه زندگی سعادتمندانه ای داشته
باشیم. به عبارت دیگر، سقراط از "جهان شناسی" به "خودشناسی"
رو آورد. و از همین جاست شعار معروف او: "خودت را بشناس."
این
دیدگاه در آثار افلاطون (شاگرد سقراط) کمرنگ شد و در آثار ارسطو (شاگرد افلاطون)
باز هم کمرنگ تر شد، تا این که به کل فراموش شد. ارسطو و افلاطون و فلاسفه بعدى به
مدت دو هزار سال (به جز برخى استثناها) تمام همّ خود را بر بحث های جهان شناسی
گذاشتند. تا یکی دو قرن اخیر که با پیشرفت هاى علم، وظیفه جهان شناسى از دوش فلسفه
برداشته شد، دایره بحث هاى جهان شناسى فلسفى مدام کوچک تر و کوچک تر شد، تا به
چیزى ناچیز رسید.
همین
زمان ها بود که نهضت بزرگ اگزیستانسیالیسم به دست سورن کگور بنا شد، که سخن
اساسى اش آن است که فلسفه باید به وظیفه اصلى اش، یعنى خودشناسى بازگردد. اتفاقی
نبود که کگور این همه سقراط را می ستود و او را نقطه عطفی در تاریخ تفکر و
بنیانگذار "ذهنیت" می دانست. کگور در حقیقت بر آن بود که شیوه تفکر
سقراط را احیا کند و مسیر فلسفه را به آن چه در نظر سقراط بود بازگرداند. از آن پس
فلسفه (حداقل در یکى از جریان هاى مهمش) از سخنان قلمبه و بى فایده راجع به عوالم
وجود دست کشید، و به ابزار شناخت و درمان انسان تبدیل شد.
تاریخ فلسفه غرب؛ جلد دوم
قرآن حکیم را به هزار چشم نگریسته اند و همچنان به هزار چشم دیگر می
نگرند؛ هر نگاهی چیزی می جوید و همان می
بیند:
طالب هر چیزی ای یار رشید
جز همان چیزی که می جوید ندید
یکی طالب اجر اخروی است و می پرسد که تلاوت هر سوره را اجر و ثواب
چند است.
یکی ادیب است و از شکوه کلام الهی در شگفت مانده و می کوشد تا فنون
ادب و اسرار بلاغت را از خلال آن آیات معجز بیان، کشف کند و در قلم آورد.
یکی در احکام قوانین الهی نظر می کند و بازار فقاهت را رونق می بخشد.
یکی فیلسوف است و مراتب کمال عقل را در آیت نور می یابد.
یکی در علوم غریبه می کوشد و از جفر و اعداد می گوید.
و از نگاه عاشقان بیدل، قرآن دعوتنامۀ عشق» است که به رسولش فرمود:
مردمان را بگو اگر خدا را دوست می دارید به دنبال من آیید: اِن
کنتم تحبُّونَ الله فَاتَّبعُونی »
و نشان خانۀ معشوق» است که از این سو بیایید و از آن سو مروید:
اَلَم اَعهَد اِلیکُم یا بنی آدَمَ اَلاَّ تَعبُدوا الشّیطان اِنَّهُ لَکُم عَدوٌّ
مُبین و اَنِ اعبُدونی هذا صِراطٌ مُستَقیم»
…….
دکتر الهی قمشه ای
بخشی از مقاله "همچو قرآن که به معنی هفت توست"
بر گرفته از کتاب کیمیا -جلد 1»
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی گیرد
ز هر در می دهم پندش ولیکن در نمی گیرد
خدا را ای نصیحت گو حدیث از مطرب و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد:
سخن حافظ این است که:
من عاشق زیباییم
بیش از شِلی و کیتس
و بیش از گوته و بلیک
و بدون خیال و اندیشه زیبایی
مرا آرامش و آسایشی نیست
چه بسیار این دل رمیده را پند می دهم
که این سودای زیباپرستی را از سر بدر کن
و خود را به هزار فتنه و آشوب مینداز
اما دلم هیچ رضایت نمی دهد و
به گفته سعدی:
مرا شکیب نمی باشد ای مسلمانان
ز روی خوب، لکم دینکم ولی دینی
من وقتی چون حافظان دفتر وحی الهی را می خوانم
آن را خط جمال لایزال می یابم
و جمال چهره او در پس این جلوه های وحی
حجّت موجه ما بر عشق و مستی و شور و می پرستی است
اما مردمان صورت پرست گمان برند
که من چون ایشان به تلاوت حرف و گفت و صوت مشغولم
در حالی که من همچون مولانا خواهم که:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه باشد دم زنم
این شرابخواری از چشم مردمان پنهان است
و ایشان تنها آن تلاوت صوری را می شنوند
ومن در اعجابم که چگونه این دوگانگی و دو رنگی
و این زرق و سالوس که آتش اشتیاق ماست
برقی نمی زند و دفتر را نمی سوزاند.
ای کاش این برق که از خیمه لیلی می جهد
خرمن خیالات و دفتر بی معنی کلمات را خاکستر می کرد
و ایشان را از این خیال واهی که قرآن می خوانند و ثواب می برند، بیرون می آورد.
برگرفته از کتاب " در صحبت حافظ "
به قلم حسین الهی قمشه ای
درد اینجاست که درد را نمی شود به هیچ کس حالی کرد(محمود دولت آبادی)
می گفت تنهایی من عمیق ترین جای جهان است و انگشتان تو هیچ وقت به عمق درد پی نخواهد برد.
عمق درد دیگران را هیچ وقت نخواهی فهمید مگر اینکه همان درد را با همان شدت و حدت تجربه کنی.
درد دیگران را نخواهی فهمید مگر آنکه خودت همان درد را چشیده باشی.
درد تجربه ای است منحصر بفرد باید بچشی تا عمقش را بفهمی.
درد جنس و ماهیتش چشیدنی است نه دیدنی و نه شنیدنی.شاید با شنیدن و دیدن دردمندی لحظه ای دلت به وی بسوزد ولی این سوختن حفره عمیقی که در دل دردمند بوجودآورده در دل تو ایجاد نخواهد کرد.
از پنجره ذهن خویش درد دیگران را چنانکه باید درک نخواهی کرد چون تو در خواب عمیقی بسر می بری و دردمند بیدارتر از شماست.تو با آن زمانی که بر دردمند سخت می گذرد سنخیت و تناسبی نداری و شاید ظرف تو گنجایش آنهمه درد را هم نداشته باشد.
درد چنان تا مغز استخوان رسوخ می کند که دردمند تمام ذرات هستی را با وجودش درک می کند و حضورش را با سکوت بلندش فریاد می زند.
می بینی درد عمق و بعد ندارد که آن را اندازه بگیری تا مقیاس اش را بسنجی. درد چنان است که صاحب درد می داند.
سایه اش بلند است که مثل ابرهای سیاهی در جلو خورشید دردمند قرار گرفته و قصد هم ندارد دردمند را به این زودی رها کند.
درد موقعی ای بسراغت می آید که دیگر خیلی دیر فهمیده ای و انگار غریبه بودی و می پرسی چرا من؟!
درد وقتی می آید تمام کاخ آرزوهایت را بهم می ریزد و دنیا در برابر دیدگانت تیره و تار می گردد.
درد بی صدا می آید تا زله مهیبی در وجود خفته ات ایجاد کند تا درد و رنج دردمندانی را که تا حال حس نمی کردی به تو بچشاند.
درد می آید تا ناقوس بیداری را در وجود تو به صدا در بیاورد و دیگر نخواهی پرسید: زنگ ها برای که به صدا در می آیند؟
درد می آید تا قصه زندگی ات را از نو بنویسی، انگار که قبلا سیر باطلی داشتی و بر گذر عمرت واقف نبودی.
درد آمده تا تو را تولدی دوباره ای ببخشد، گویی در کما و گنگ متولد شده بودی.
درد کیمیاگری است که آمده مس وجودت را در کوره داغ خویش به گوهری مبدل سازد و شاید قرار نیست این کیمیاگر به این زودی به سراغ تو بیاید.صبر کن آسیاب به نوبت.
درد با شدت و اشکال مختلفی ظهور و حضورش را اعلام کند مرگ تلخ عزیزان،بیماری مهلک یا لاعلاج ،درد زایمان، بغض نترکیده از دردهای انباشته در دل، قلب شکسته از زخم زبان و درد سوک قلم نویسنده ای زمانه شناس و یا دردی از ناکجاآباد.
ادامه مطلب
مرسده لسانی
ادامه مطلب
نام کتاب: ذهن ناآرام
نویسنده: مهندس هادی بیگدلی
تعداد صفحات: 106
فرمت کتاب: PDF
خلاصه کتاب:
ذهن عادت کرده به اینکه مدام سرش را در توبره حافظه کند و از آن نشخوار نماید بدون اینکه نیاز واقعی برای ارگانیسم مطرح باشد. ذهن در طول شبانه روز بطور مستمر با نوسان در دو زمان ذهنی گذشته و آینده در صدد خلق فکر است و خود در این اندیشه سازیهایش حضور ندارد تنها نتایج این افکار خیالیش را در شکل ملالت ، افسردگی و کهنگی حس می کند و همین کیفیت اندیشه گری مداوم ذهن از فکری به فکر دیگر ، دقیق اندیشی را از ذهن سلب می کند و انتزاعی اندیشی را جایگزین می کند. کتاب پیش رو در مورد ذهن ناآرام و فشار روانی و کنترل آن پرداخته شده و به تمام موضوعات مرتبط مانند بی قراری، شکست دل، ذهن بیمار، خشم و … می پردازد.کتاب ذهن ناآرام ضمن گریز زدن به بخشی از اشعار عمیق مولانا از بعد شبه علمی نیز به موضوع مغز می پردازد و توصیه می کند که در مقابل هجوم و طوفان افکار صرفا "شاهد و مشاهده گر" باشیم.
در
ذهن ناآرام ناشی از این هست که ما روزانه اجازه میدهیم افکار زیادی به ذهن ِ ما نفوذ کند و هیچ کاری هم نمیتونیم.این افکار در نهایت سبب میشود انسان به "تعبیر و تفسیر اندیشه ها"،"مقایسه"، "خشم"،"ملامت"،"انتزاعی اندیشی"روی بیاورد.همین پنج عامل هم سبب آشفتگی درونی ما می شود که آثارش در زندگی بیرونی دیده می شود.
ادامه مطلب
تنهاییات را در آغوش بکش تا دیگری را سپرِ انزوا نکنی! زیرا تنها آنکه تنها زیسته باشد، میتواند در عشق نفس بکشد و در عشق بمیرد.
تنهایی، مرگـِ کبیر است
حتی شاید حق با سلیمانِ پادشاه و پیغمبر - پسر داوودِ نبی - باشد که در "کتابِ جامعه" با اندوه میگوید:" یک حکیم همان گونه میمیرد که یک ابله!"
اما درباره زیبایی و شکوهِ مُردگان، هرچه بگوییم، هیچ نگفتهایم.
جایِ تعریف یا تعارف نیست؛ مرگ،نه دروغ میگوید و نه چیزی به خوبی و زیباییِ ما میافزاید!
پس چه میکند مرگ با ما؟ از بی شمار برکاتِ مرگ، یکی هم این است که در کمالِ پارسایی، حیثیتِ آدمیان را اِعاده میکند؛ همان چیزی را که زندگی - با شرایط و شروطِ مُبتذل و رنجبار خود - تحقیر و پایمالش کرده است!
مرگـ، زیبا نمیکند آدمی را، بلکه آشکار میسازد آن همه زیبایی را که در حجابِ این زندگی گم شده است.
تنهایی، مرگی غریب است و احتمالا تنها کسانی جاودان میمانند که از خویش و دیگران مُرده باشند.
#عبدالحمید ضیایی
گریستن در تاریکی
پاره یبیستم
اگر زندگی ما معنایی داشته باشد، این معنا همان چیزی است که ما به آن دادهایم، نه چیزی که حاضر و آماده در اختیار ما قرار گرفته باشد.» تری ایگلتون
کتاب "فلسفه و معنای زندگی" از محمد آزاده از دیدگاه چند فیلسوف معنای زندگی را با زبان شیرین و ساده روایت می کند. این کتاب هم لذت بخش و هم آگاهی بخش است و ما را به اندیشیدن درباره معنای زندگی فرا می خواند.
چاپ دوم ین کتاب خواندنی دارای سیزده فصل می باشد.
بخش اول کتاب دربردانده مقاله ای است برگرفته از یکی از آثار لئو تولستوی با نام "زندگی من(اعترافات)". تولستوی در این کتاب داستان زندگی خود را مرور می کند و کشمکش های درونی خود درباره معنای زندگی را بیان کرده و به شرح بحران عمیقی می پردازد که در اوج موفقیت با آن روبرو می شود و او را تا مرز خودکشی و جنون می برد.
بخش دوم کتاب به طرح پرسش معنای زندگی از دیدگاه فلسفه کلاسیک و دو تن از مهمترین فیلسوفان تاریخ یعنی افلاطون و ارسطو (در دو فصل) نظر دارد. مقاله اول برگرفته از کتاب "مرگ خدا و معنای زندگی" اثر جولیان یانگ به مرور آرای افلاطون اختصاص یافته، و مقاله دوم منتخبی از رساله "اخلاق نیکوماخوس" ارسطو است.
مقاله های بخش سوم این کتاب به بررسی پرسش معنای زندگی از دیدگاه فلسفه تحلیلی اختصاص یافته و دربردانده سه مقاله از سه فیلسوف معاصر یعنی کی نیلسن، تامس نیگل و ریچارد تیلور است.بخش چهارم و پایانی کتاب (که خواندنی ترین بخش از کتاب است) دربردانده سه مقاله درباره آرای فردریش نیچه، ژان پل سارتر و مارتین هایدگر است. این سه مقاله از کتاب "مرگ خدا و معنای زندگی نوشته جولیان یانگ برگرفته شده و یانگ در آنها به تحلیل فلسفه این سه اندیشمند مهم قرن نوزدهم و بیستم می پردازد.
گزیده های معنا از چهار منبع
ارسطو می گوید : هدف زندگی سعادت و خوش بختی انسان است و این ا مر میسر نمی شود مگر آن که انسان شکوفا شود و این شکوفایی هنگامی میسر است که قابلیت ها و استعدادهای فرد به فعلیت برسند و امکان تحقق آنها فراهم آید» .
از این نظر، ظوا هری مانند لذت، ثروت، ا فتخار و قدرت به تنهایی نمی توانند به زندگی انسان معنا بخشند بلکه باید همراه با ثروت ، غنا و کمال درونی انسان باشند.
کسانی که به دنبال معنی بخشی به زندگی خود هستند غا لباً هدف خود را در جهت ایفای نقش یا وظیفه ای در چیزی بزرگ تر از خود قرار می دهند. بنابراین رضایت خود را در خدمت به جامعه، کشور، انقلاب، تکامل تاریخ، پیشرفت دانش، دستیابی به مدینه فاضله یا آرمان شهر و یا تقرب به بارگاه ا لهی جستجو می کنند.
وقتی مردم خود را بخشی از یک هدف بزرگتر حس کنند آن هدف هم جزئی از آنها می شود. در این صورت آنها کمتر غم مشکلات فردی خود را می خورند و در عوض آن قدر ماهیت خود را در هدف بزرگتر حل می کنند که از نقش خود در آن احساس رضایت خواهند کرد.
در این شرایط، فعالیت، و حتی فعا لیت طولانی و خسته کننده و تکراری، هرگاه در جهت تحقق هدف والایی قرار گیرد می تواند دارای معنا با شد اما اگر فرد از کار و فعا لیت در جهت آن هدف به هر دلیلی کنار بکشد یا کنار گذاشته شود، دچار عذاب درونی می گردد و احساس می کند زندگیش از معنا تهی شده است.
تولستوی می گوید هر گاه انسان به هدف بزرگی که دارد ایمان داشته باشد ( نه اینکه این ایمان به صورت موروثی به او رسیده باشد بلکه خودش به آن دست یافته باشد) می تواند پاسخی در خور به پرسش معنای زندگی چیست؟» ارائه کند.
هر گاه انسان دلیل کارهایی را که انجام می دهد بداند و آگاهانه در جهت رسیدن به هدف مورد نظرش فعالیت کند، زندگی او دارای معنا می شود چون کارهایی که بدون دلیل انجام می پذیرند نمی توانند مبنای سعادت فرد قرار گیرند.
بر این اساس، اگر انسان بخواهد زندگی هدفمند انه ای داشته باشد باید به آرمانی باور داشته باشد. اگر شخص به آرمانی برای زندگی خود باور نداشته باشد زندگی او تهی از معنا می شود.
از طرفی ، افلاطون عشق را به عنوان یکی از مهمترین راههای معنا دار کردن زندگی می داند. از نظر او، عشق دیدن زیبایی هاست که اگر انسان این زیبایی ها را بتواند ببیند زندگی خود را معنادار ساخته است.
ادامه مطلب
خدایا! عذر میخواهم از این که در مقابل تو می ایستم و
از خود سخن میگویم و خود را چیزی به حساب میآورم که تو را
شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد!
خدایا! تو را شکر میکنم که اشک را آفریدی،
که عصاره حیات انسان است، آنگاه که در آتش عشق میسوزم،
یا در شدت درد میگدازم، یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی
آب میشوم، و سروپای وجودم روح میشود، لطف میشود،
عشق میشود، سوز میشود، و عصاره وجود بصورت اشک،
آب میشود و به عنوان زیباترین محصول حیات، که وجهی به عشق
و ذوق دارد، و وجهی دیگر به غم و درد، بر دامان وجود فرو می چکد.
اگر خدای بزرگ از من سندی بطلبد، قلبم را ارائه خواهم داد،
و اگر محصول عمرم را بطلبد، اشک را تقدیم خواهم کرد.
خدایا! تو را شکر میکنم که به من درد دادی و نعمت درک درد
عطا فرمودی، تو را شکر میکنم که جانم را به آتش غم سوزاندی،
و قلب مجروحم را برای همیشه داغدار کردی، دلم را سوختی
و شکستی، تا فقط جایگاه تو باشد.
خدایا! تو را شکر میکنم که مرا بی نیاز کردی،
تا از هیچکس و از هیچ چیز انتظاری نداشته باشم.
خدایا! راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم، که بی احترامی
به یک انسان، همانا کفر خدای بزرگ است.
خدایا! مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده،
تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.
خدایا! خوش دارم گمنام و تنها باشم،
تادر غوغای کشمکشهای پوچ مدفون نشوم.
خدایا! تو را شکر میکنم که لذت معراج را بر روحم ارزانی داشتی،
تا گاهگاهی از دنیای ماده درگذرم، و آنجا جز وجود تو را نبینم و
جز بقاء»ی تو چیزی نخواهم، و بازگشت از ملکوت اعلی»
برای من شکنجه های آسمانی باشد که دیگر به چیزی دل نبندم
و چیزی دلم را نرباید.
نیایش های عارفانه و عاشقانه دکتر چمران نشان دهنده ی اخلاص ایشان است. کسی که خودش را تنها برابر خدا موظف می داند. به قول خودش شاید جهد و تلاشش در دنیا بیشتر از دیگران باشد اما به هدف دنیا این کار را نمی کند. خود دنیا و زیبایی های آن برای او بی ارزش است. او غم و درد خود را با خدا در میان می گذارد.
ادامه مطلب
و هر موجود زنده ای از آب حیات یافت و احیینا من الماء کل الشی
آبی که شعور دارد و از ارتعاشات ساطح شده از هستی تاثیر می پذیرد.
آب حیاتی که انسان باستان بدنبال نوشیدن از چشمه هایی بود که جاودانگی را به همراه داشته باشد.
.
ببخشای بر من ای آب! اگر ندانسته سرکشیدم تو را .
اگر نفهمیده جسم آلوده ام را با تو تطهیر کردم .
ببخشای بر من ای آب! اگر قطره هایت را نسنجیده دور ریختم .
ببخشای بر من ای آب! اگر گریه ابرهایت را ندیدم در دل شب ،
و صدای پای چشمه هایت را نشنیده گذر کردم از کنارت .
ببخشای بر من ای آب! اگر من خروش امواج دریایی ات را نفهمیده دور گشتم از ساحل ات.
ببخشای بر من ای آب!اگر رنگین کمان ات را نفهمیده در قاب کردم .
و من رقص نور را در تو با دست نادانی ام دور کردم .
ببخشای بر من ای آب! اگر چهره زشت خویش را در تو دیدم باز مغرور گشتم .
و من شبنم صبحگاهت را ندانسته در زیر پا له نمودم.
ببخشای بر من ای آب! اگر جرعه هایت را بی یاد دوست سر کشیدم.
ببخشای بر من ای آب! اگر واژه هایم نباریده خشکید در حضورت.
(روزنوشت ها)
متن پشت جلد کتاب :
سری کتاب های فلسفه و هنر زندگی از انتشارات گمان
نویسندههای اغلب این کتابها مطلبشان را با بیان یک تجربه شروع کردهاند. یکجور "چاق سلامتی ادبی" در ابتدای کتابی که پیشاپیش میدانیم میخواهد درباره مسائل "گنده گنده" صحبت کند.
کتابهای این مجموعه قرار نیست آنقدر که معمولا "فلسفه" ترساننده است، پرابهت و سختالهضم باشند. شاید برای همین هم "خشایار دیهیمی"، سرپرست این مجموعه دوستداشتنی، هدف از انتشار این کتابها را با زبان خودمانی در ابتدای هریک از کتابها اینچنین توضیح میدهد:
"ما سخت نیازمند درک معنای زندگی و آشنایی با "هنر زندگی" هستیم. اما مجموعه کتابهای فلسفی که در ایران منتشر میشود کمتر به این مسائل میپردازند و در نتیجه ما بله لبه پرتگاهی دوسویه کشانده میشویم که یک سویش یا وانهادن فلسفه و یا صرفا تبدیل این کتابها به کتابهای بالای تاقچهای برای قمپز درکردن است، و سوی دیگرش، روی آوردن به کتابهای به اصطلاح "زرد" به قلم افرادی است که پاسخهایی دمدستی به این سوالها میدهند و راهحلهای یکسان آسان برای همه مشکلات همگان پیش پا مینهند که همه با آنها آشنا هستیم: 40 راه برای خوشبخی، 20 راه برای غلبه بر اضطراب، 50 توصیه برای زندگی شویی، و . انگار انسانها ماشین هستند و میتوان برای مشکلات افراد، که نام مشترک اما کیفیت متفاوت دارند، راهحل یکسانی عرضه کرد که کارگر هم بیفتد. این کتابها اکثرا به نظر من خطرناک هم هستند، زیرا افراد را از اندیشیدن به مسائل و مشکلاتشان معاف میکنند و نسخهای میپیچند که همه به یکسان از آن استفاده کنند.
البته هرگز نمیتوان با اغراق ادعا کرد که مثلا با چنین مجموعهای میتوان به چنین نیاز معطلماندهای پاسخ داد، اما بههرحال شاید گامی کوچک در این راه باشد. انتشار کتابهای فلسفی که نه فقط با صدای عقل، بلکه با شور زندگی، با ما درباره مسائلمان سخن میگویند، آن هم نه با اعلام حکم قطعی در هر مورد، که قطعا در توان هیچکس نیست، بلکه با نور تاباندن بر زوایای تاریک و پیچیدگیهای مسائل زندگی و دعوت از خود ما برای تفکر بیشتر و یافتن راهحلهایی مخصوص به خودمان ."
با این سری کتاب ها می توان از زردی بیماری به تیرگی ترس، از تیرگی ترس به سیاهی مرگ، از سیاهی مرگ به خاکستری تردید، از خاکستری تردید به روشنی من، و از آن روشنی میتوان به بنفشه زندگی رسید. این است شاید رنگین کمان زندگی!
لینک معرفی کل کتاب های هنر زندگی(21)
تنهاییات را در آغوش بکش تا دیگری را سپرِ انزوا نکنی! زیرا تنها آنکه تنها زیسته باشد، میتواند در عشق نفس بکشد و در عشق بمیرد.
تنهایی، مرگـِ کبیر است
حتی شاید حق با سلیمانِ پادشاه و پیغمبر - پسر داوودِ نبی - باشد که در "کتابِ جامعه" با اندوه میگوید:" یک حکیم همان گونه میمیرد که یک ابله!"
اما درباره زیبایی و شکوهِ مُردگان، هرچه بگوییم، هیچ نگفتهایم.
جایِ تعریف یا تعارف نیست؛ مرگ،نه دروغ میگوید و نه چیزی به خوبی و زیباییِ ما میافزاید!
پس چه میکند مرگ با ما؟ از بی شمار برکاتِ مرگ، یکی هم این است که در کمالِ پارسایی، حیثیتِ آدمیان را اِعاده میکند؛ همان چیزی را که زندگی - با شرایط و شروطِ مُبتذل و رنجبار خود - تحقیر و پایمالش کرده است!
مرگـ، زیبا نمیکند آدمی را، بلکه آشکار میسازد آن همه زیبایی را که در حجابِ این زندگی گم شده است.
تنهایی، مرگی غریب است و احتمالا تنها کسانی جاودان میمانند که از خویش و دیگران مُرده باشند.
#عبدالحمید ضیایی
گریستن در تاریکی
پاره یبیستم
ادامه مطلب
#یک_جرعه_کتاب :books:
#اریک_فروم
به عقیده اریک فروم انسان امروز که هیپنوتیزم شده جوامع سرمایهداری است، با تاثیر از تفکرات سرمایهداری بیمار شده است و همه جهتهای زندگی خود را بر اساس انباشت بیش از حد برای لذت نامحدود چیده است که مفاهیم معنوی مانند دین، عشق و. را نیز با این تفکر آلوده کرده است زیرا براساس تفکر لذتگرایی نامحدود در سرمایهداری، اساس زندگی رقابت و جنگیدن برای بیشتر داشتن است و این بیشتر داشتن تبعاتی چون خودخواهی و حرص و به دنبالش بهرهکشی و جنگ را به دنبال خواهد داشت و خوشبختی بر اساس داشتن بیشتر تعریف میشود نه بودن بیشتر.
:small_red_triangle_doاااو او مثال گل را میزند:
کسی که به داشتن میاندیشد گل مورد علاقهاش را میچیند تا نگه دارد و از آن استفاده کند، اما کسی که به بودن میاندیشد به گل آب میدهد و از رشد و حضور در کنار گل لذت میبرد که نمونه اولی شامل عشقهای بیمارگون جوامع سرمایهداری نیز هست و تعریف دومی تعریفی شبیه به عشق اصیل.
:closed_book: داشتن یا بودن
"پس چرا هیچکسکارینمیکنه؟ :" اینهمیشه ورد زبونام بود. بعدا فهمیدم اون هیچکس، خودِ منبودم." (استیو ونتورث)
پیش از منشورِ حقوقِبشر، منشورِ وظایف ِبشر خیلی خیلی لازمترهست. (گاندی)
معرفی کتاب چه باید کرد از لئو تولستوی
چه باید کرد یکی از آثار برجسته تولستوی و از پرمعناترین و ژرفترین آنهاست. تولستوی در این کتاب با جملاتی ساده و روان یکی از دشوارترین موضوعهای جامعه خود، یعنی وضع دلخراش یک طبقه از مردم را به تصویر میکشد و با صراحت و واقعبینی، علل بدبختی و فقر و فلاکت مردمی را که با دیگران یکسان خلق شدهاند، اما از همه چیز حتی از کمترین امکانات حیات محروماند، تشریح میکند. این کتاب مظهر نوعدوستی و علاقه بینظیر تولستوی به مردم است و رنجی که بر نویسنده از مشاهده بینوایان جامعه دست داده، چنان روحش را فشرده و قلب مشتاق و پرصفای او را رنجور و غمگین کرده که بیاختیار شکوه سر میدهد و با همان صراحت و شجاعتی که خاص ذات اوست در تشریح علل این فساد و بیدادگری میپردازد و جامعه و نظام غلطی را که مسبب این تیرهروزیها است محکوم و مطرود میسازد.
"تولستوی در کتابِ "چه باید کرد
در سال1886 یعنی 24 سال پیش از مرگ (در 58 سالگی) پشت میکند به همهی افتخارات خود و برداشتهایش از ادبیات و از کارهای مشهورش مثل جنگ و صلح و آنا کارنینا، و همه را ریاکارانه، بازی با کلمات، فقط شهرتطلبانه و برای یِ نیاز به تاییدِ دیگران توصیف میکند.
در عوض، یکی از مهمترین راهکارهای عملیاش را معرفی میکند: شریکشدنِ تمام و کمال در هستی و زندگیِ همسایه، و همان کسی یا گروهی که میخواهی کمکاش کنی یا بسازیاش. در نظرِ نهاییِ او، تعارفکردن و تفریحی سر زدن به او و مشتی از ذخائر مالیِ انبوهات را هزینهی امرِ خیر کردن، تقلبی آشکار و ریا کاری است. البته دلکندن از یک گنجینهی چشمگیر که به آن عادت کرده ای یا برای آن زندگی کردهای سخت است و دشوارتر از تقسیمِ یک وعده غذا با همسایهی اهلِ نیاز، هر چند گربهای باشد بیزبان! در نگاهِ او و بعدا هم در نگاهِ گاندی، امرِ انسانی، امرِ اجتماعی، امرِ ی و امر معنوی از هم جداییناپذیرند و برای همهی این امر”ها باید با یکپارچگی و صداقتِ درونی و برونی به جدیترین کار اقدام کرد، نهکمتر و نه بیشتر.
داستانی واقعی نقل میکند تولستوی:
دراوجِ شهرت (شهرتی که از تزار هم بیشتر بوده) و عزت و احترام، به شکلِ ناشناس در جنگلی در اطرافِ مسکو به هیزمشکنی مشغول بوده. سه نفر بودهاند. تولستوی, سیمیون و یک نفرِ دیگر. حقوقشان مثلا سه روبل بوده. روزی سرِ راهِ برگشت به خانه، فقیری جلوی راهشان سبز می شود و کمک میخواهد. تولستوی یک روبل می دهد. سیمیون هم اسکناسِ سه روبلیاش را می دهد و میگوید یک روبل بردار و باقی را برگردان. فقیر، پولی در جیب نداشته و به سیمیون همین را میگوید. سیمیون با آن وضعی که داشته رضایت میدهد همان یک روبلِ تولستوی را از فقیر بگیرد و به راهاش ادامه بدهد. (عدد و رقمها ممکن است دقیق نباشند، اما در عنصرِ اساسیِ داستان که بخششِ بخشِ بیشترِ دستمزدِ سیمیون بوده، شکی نیست.).
این حادثه تولستوی را تکان میدهد. چون در همان موقع، او صدها هکتار زمین و 600 هزار روبلِ طلا در اختیار داشته. در طول روزهای بعد، این تولستوی است که در حال کُن فَیَشدن از زندگیِ عاریتی و بیاصالتِ خود است.
در داستانی دیگر، کودکی بیسرپرست را به خانه میآورد تا سرپرستی کند. خانهای که یک عالمه کلفت و نوکر دارد و یک کاخِ واقعی است. کودک هنوز احساسِ جدابودن میکرده. طبیعی بوده، چون اهل خانه که اتفاقا بیشترشان هم بزرگ سال بودهاند، پسرک را تحویل نمیگرفتند و او را از خودشان نمی دانستهاند. حتی خودِ تولستوی هم با او مثل یک مهمان رفتار میکرده. نتیجه، آن که پسرک روزی از خانه فرار میکند و تولستوی را با آواری از حسرت و پشیمانی پشت سر میگذارد.
نولستوی از این دو داستان میفهمد که برای کمک باید واقعاً شد و در آب شیرجه زد و یا کمکم واردِ آب شد، اما در آخرِ کار همهی تن را خیس کرد؛ شترسواری دولا دولا نمیشود و شکافها با تعارفاتِ شابدولعظیمی پر نمیشوند. باید کاری کرد کارستان، از آن دست که چند ماه پیشتر از مرگاش خبردارمی شود و آن را تحسین می کند:
ادامه مطلب
چرا کتابخوانها بهترین آدمهایی هستند که میتوان عاشقشان شد
بدقت بخوانید:
چندی پیش، مقالهای در مجله تایم منتشر شد که نویسندهاش ادعا میکرد، آنچه مطالعه عمیق» نامیده میشود بهزودی از بین خواهد رفت؛ چرا که میزان مطالعه عمیق میان آدمها کمتر شده و این روزها دیگر آدمها سرسری کتاب میخوانند و با وجود مطالب خلاصه شده اینترنتی تعداد خوانندههای کتابها روز به روز تقلیل پیدا میکند.
نکته وحشتناک ماجرا این جاست که مطالعات ثابت کرده، کتابخوانها در قیاس با افراد عادی آدمهای خوبتر و باهوشتری هستند و شاید تنها آدمهایی روی این کره خاکی باشند که ارزش عاشق شدن را داشته باشند.
بر اساس مطالعاتی که روانشناسان در سالهای ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹ انجام دادهاند، کسانی که رمان میخوانند میان انسانها بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند با عنوان تئوری ذهن» که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، میتوانند عقاید، نظر و علائق دیگری را مدنظر قرار دهند و درباره آن قضاوت کنند.
آنها میتوانند بدون این که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت ببرند.
تعجبی هم ندارد که کتابخوانها آدمهای بهتری باشند. کتاب خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم غیرواقعی است. یاد گرفتن این نکته که چطور بدون این که خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی.
کتابخوانها به روح هزاران آدم و خرد جمعی همه این آدمها دسترسی دارند. آنها چیزهایی دیدهاند که غیر کتابخوانها امکان ندارد از آن سر دربیاورند و مرگ انسانهایی را تجربه کردهاند که شما هرگز آنها را نمیشناسید.
ادامه مطلب
مصاحبه آندره ژید با رومه دیلی تلگرام، سال ۱۹۲۵
انسان
های احمق نه از کتاب خوششان می آید نه از فیلمهای مفهومی و نه هر چیز که آنها را
وادار به تفکر کند.
انسان
های کمی احمق تا حدودی کتاب خوانده اند، البته به دلیل این که بتوانند مدارک
تحصیلی خود راتکمیل کنند.
انسان
های رمانتیک شعر می خوانند، رمان های عاشقانه را دنبال می کنند.
انسان
های باهوش با معادلات سر و کار دارند، ریاضیات و فیزیک و از این دست
انسان
های پیشرو اما درگیر فلسفه می شوند، همیشه در ذهنشان سوالات بی پاسخ تجمع کرده
است، آنها را از نوجوانیشان میتوانی بشناسی، گاه سوالاتی می پرسندکه شما را به
چالش می کشند و پرده هایی را کنار می زنند که وحشت زده می شوید.
اگر
تویی که این را خواندی نخست وزیر یا رییس جمهور ک هستی، فرهنگسراها را به
انسان های رمانتیک، ت را به باهوش ها و آینده ی میهنت را به فیلسوفانت بسپار.!
گزیده ای از کتاب من و جز من:
سوال: آیا "من" نبود "جز من" معنی پیدا می کرد من در همبستگی و پیوستگی با آنچه جز من است معنی پیدا می کند.انسان به همان اندازه که دوست دارد بداند و به شناختن امور دست یابد ، به شدت تمایل دارد که از سوی غیر فهمیده و شناخته شود. به دیگر سخن :انسان دوست دارد همه چیز را ببیند ولی از سوی دیگر علاقه فراوان دارد که به روشنی و خوبی دیده شود و چشم ها به سوی او نظاره کنند.اگر انسان دریابد هیچ چشمی در جهان او را مشاهده نمی کند و حتی فرشتگان و خداوند تبارک تعالی او را نمی بیند ، معلوم نیست چه حالتی خواهد داشت. این پرسش را بصورت دیگری می توان مطرح کرد اگر یک انسان هرگز دیده نشود و دیده شدن او به طور کلی امکان پذیر نباشد آیا چنین انسانی می تواند "من" داشته باشد و از آن سخن بگوید پرسش به این سوال آسان نیست
" ممکن است کسانی بگویند : ما دوست داریم همه چیز را ببینیم اگر چه هنوز دیده نشویم یا بالعکس کسانی بگویند ما می خواهیم دیده شویم اگرچه نتوانیم چیزی را ببینیم وقتی از دیدن و دیده شدن سخن می گوییم منظور فقط مشاهد نیست بلکه شنیدن و شنیده شدن و به طور کلی فهمیدن و فهمیده شدن نیز از مصادیق همین پرسشش به شمار می آید قطعا شناخته شدن و مورد توجه قرار گرفتن نیز مطلوب و محبوب بسیاری از مردم هست این مساله آنچنان اهمیت دارد که خداوند تبارک تعالی هم فرموده است : "دوست دارم شناخته شوم به همین دلیل مردم را آفریدم تا آنها بتوانند به واسطه این که مرا می شناسند خود را به مرحله کمال برسانند.در حدیث قدسی آمده است: کُنْتُ کَنزا مَخفّیا فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَف فَخَلَقْتُ الخلَقَ لاُعرَف» من گنج پنهان بودم ولی دوست داشتم که شناخته شوم سپس مردم را آفریدم تا اینکه آنها من را بشناسند و من خود شناخته شوم.
نقل مطلب از صفحات 38و39 کتاب "من و جز من"-دکتر ابراهیمی دینانی
فایل صوتی سخنرانی دکتر دینانی
ادامه مطلب
بشر خواسته یا ناخواسته در مسیر کمال جاری است و به سوی کمال پیش می رود. کلیه ی انتخابها، هدف گذاری ها، امیال و طلبهایش در پی یافتن حقیقت، وصل به آن و سرور باطنی ناشی از آن بوده است. از سوی دیگر تمام تلخی، ناکامی، شکست، یاس و فرو ریختنهایش (در هر منظر و پوشش و به هر دلیل و بهانه ای) برخاسته از آن سرور باطنی است. انسان حتی در التذاذی که به چشمی برتر، حقیر و ناچیز می آید، به جستجوی آن سرور – آن خاطره ی دیرینه از آن وصل الهی – است که در فطرت او یادگار مانده است. از این روست که او عشق را آشناترین و پر جذبه ترین خواسته ی خود می یابد (که عشق ترجمان ملموس حقیقت برای اوست.)
پاراما هانزا یوگاناندا - زندگی نامه یک یوگی
اروین یالوم روانشناس وجود گرا می گوید:
برای ارتباط سالم با دیگری ، باید اول با خود ارتباط برقرار کنیم. اگر ما نتوانیم با تنهایی خود روبرو شویم ، به سادگی از دیگران به عنوان سپری در برابر انزوا و تنهایی خویش خواهیم ساخت.
----
هستی آدمی فقط به او اعطا نشده ، بلکه از او مطالبه نیز شده است. او در برابرش مسئول است ؛ به عبارت دیگر ، اگر مورد سوال قرار گیرد ناگزیر است پاسخ دهد از خود چه ساخته است. آنکه از او می پرسد ، قاضی اش یعنی خویشتن خویش اوست. این وضعیت اضطرابی می آفریند که اصطلاح نسبی آن اضطراب گناه و اضطراب مطلق آن، اضطراب خودطردگری یا خودنکوهش گری ست. از انسان خواسته شده از خود چیزی بسازد که قرار است بشود و سرنوشت خویش را محقق گرداند. در عمل خوداعتراف گری اخلاقی، انسان می کوشد سرنوشتش را محقق کند و بالقوه گی هایش را به عمل در آورد .
پل تیلیش ( کتاب روان درمانی اگزیستانسیال )
ادامه مطلب
زندگی همواره و همواره یک تداوم است. هیچ مقصد نهایی برای رفتن و رسیدن وجود ندارد . صرفا خود سفر یعنی زندگی ، نه رسیدن به نقطه ایی یا هدفی خاص ، صرفا رقصیدن و در حرکت بودن شادمانه بدون نگرانی راجع به هیچ مقصدی .
وقتی به مقصد رسیدی چکار خواهی کرد ؟ هیچکس این سوال را نکرده ، زیرا همه سعی می کنند به مقصد زندگی برسند .
اما فکر کن اگر به مقصد زندگی برسی ، آن وقت چه ؟ آن وقت خیلی نگران و دستپاچه خواهی بود .
حالا هیچ جایی دیگر برای رفتن نیست . به مقصد نهایی رسیده ایی . در سفر همه چیز را از دست داده ایی . باید همه چیز را از دست میدادی.
ذن _ تاروت
-----
عمیق ترین پذیرش-
جف فوستر :tulip:
tulip::seedling:
رویارویی با مرگ دگرگونی عظیمی در شیوه زندگی فرد در دنیا پدید می آورد. گر چه نفس مرگ آدمی را نابود می کند، اندیشه مرگ ( مرگ آگاهی ) نجاتش می دهد و انسان را به مرتبه والاتری می برد : مرگ آگاهی فرد را از مشغولیت های فکری پیش پا افتاده دور می کند و به زندگی ژرفا، رنگ و بو و چشم اندازی کاملا متفاوت می بخشد.
اوین یالوم . کتاب روان درمانی اگزیستانسیال
----
اگر انسانها تا ابد زندگی می کردند ، اگر پیرتر نمی شدند، اگر بی وقفه در این جهان بدون مردن ، همیشه سالم زندگی می کردند ، فکر میکنی هرگز به خود زحمت فکر کردن بر چیزهایی را میدادند که اکنون مشغولشان کرده؟
ما درباره ی همه چیز فکر می کنیم ، تقریبا همه چیز ، فلسفه ، روان شناسی ، منطق ، دین ، ادبیات فکر می کنم اگر چیزی به نام مرگ وجود نداشت ، افکار پیچیده ی اینچنینی هرگز به وجود نمی آمد .
باید به طور جدی به معنای زنده بودن و اینک اینجا بودن خود فکر کنیم. چون می دانیم که روزی خواهیم مرد.
اگر قرار بود همیشه زنده بمانیم چه کسی به معنای زنده بودن فکر می کرد؟ چه اهمیتی داشت ، احتمالا فکر میکرد کلی وقت دارم ، بعدا بهش فکر میکنم .
ولی ما نمی توانیم تا بعد صبر کنیم . باید همین لحظه به آن فکر کنیم . هیچکس نمیداند قرار است چه اتفاقی بیفتد . ما مرگ را برای رشد کردن لازم داریم .
هاروکی موراکی
مائده های زمینی از مجموعه کتاب های شهودی است که در ستایش شادی، شوق به زندگی و غنیمت شمردن لحظات. آندره ژید در این کتاب خداوند را در همهٔ موجودات هستی متجلی میبیند و آزادانه و برخلاف قید و بندهای مذهب، عشق به هستی را مترادف عشق به خداوند میداند. او کتابش را ستایشی از وارستگی» مینامد. با اینکه از آثار دورهٔ جوانی نویسنده است، وی تقریباً تمام آنچه میتوان فلسفهٔ وی نامید در آن گنجانده است و هرچه بعداً نوشته در تعقیب اندیشههایی است که در این کتاب بیان گردیده؛ یعنی امتناع از هر گونه علاقه و وابستگی و ستایش شور و عشق و نگاهی هر لحظه نو به تمام جلوههای هستی.
از روزی که فهمیدم نیازی به خوشبختی ندارم، خوشبختی در وجودم آشیان کرد.
آری، از همان روز که به خود قبولاندم که برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز ندارم.
خدا همه جا هست، همه چیز خداست و خدا همه چیز است.
آرزو مکن که خدا را جز در همه جا، در جای دیگر بیابی. هر آفریده ای نشانه ی خداوند است ، اما هیچ آفریده ای نشان دهنده ی او نیست.
تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن، یعنی درنیافتن این که او را هم اکنون در وجود خود داری.
لینک کتاب صوتی
ادامه مطلب
معنای اول: ما نمی توانیم در
اذهان و نفوس دیگران حضور داشته باشیم. اگر آرزو داریم زمانی برسد که همه ی
دیگرانی که ما دوستشان داریم، به یاد ما باشند و بخواهیم یاد ما از صفحه ی ذهن و
ضمیر آن ها زائل نشود، امکان پذیر نیست. شما نمی توانید کاری کنید که دیگران همیشه
به یاد شما باشند. این ساده ترین و کمترین رنجی است که می بریم. لذا شما نه می
توانید در صفحه ی ذهن تمام عالمیان و آدمیان حضور داشته باشید، نه می توانید در
صفحه ی ذهن و ضمیر همه ی محبوبان خود حضور بیابید و نه می توانید در صفحه ی ذهن و
ضمیر همه ی کسانی که آن ها را مورد احسان قرار داده اید، حضور پیدا کنید. به این
معنا باید احساس تنهایی کنید و بدانید که شما بدین معنی تنها هستید.
معنای دوم: این معنا از معنای
اول عمیق تر است و آن این که هیچ کس مرا برای خودم نمی خواهد.هر کسی مرا می خواهد
برای نفع خودش می خواهد یعنی به میزان ایصال او به نفعش و به میزانی که او را از
ضرر دور می کنم، مرا می خواهد. هیچ کس مرا برای خودم نمی خواهد. هر که به من نزدیک
شود و مرا دوست داشته باشد به میزانی دوست دارد که فکر می کند از من نفعی به او می
رسد و یا به واسطه ی من ضرری از او مندفع می شود.
معنای سوم: عمیق ترین معنای
تنهایی معنای سوم آن است. هیچ کس نمی تواند باری از بارهای مرا به دوش بکشد. هم
بارهای گذشته ی من و هم بارهای آینده ی من، هر دو بر دوش خودم است. یعنی هیچ کس
غیر از من زیر بار غم ها و پشیمانی ها و حسرت هایی که از گذشته ی نامطلوبم بر روح
من سنگینی می کند، نمی رود. هیچ کس نه زیر بار پیش بینی هایی که برای آینده دارم،
نه زیر بار برنامه ریزی هایی که برای آینده دارم و نه زیر بار ترس هایی که از
آینده دارم، نمی رود. این که هیچ کس زیر بار نمی رود به این معناست که نمی تواند
زیربار برود. از این نظر هیچ قبح اخلاقی هم ندارد که کسی زیر بار غم ها، پشیمانی
ها و ترس های من نمی رود. از این نظر ما تنهاییم و صلیب خودمان را خودمان باید بر
دوش بکشیم.
ما انسان ها چنان ساخته شده ایم
که حب ذات داریم و بنابراین نمی توانیم به دیگری به خاطر خودش علاقه داشته باشیم.
بلکه به دلیل منافعی که برای ما تحصیل می کند، به او علاقه می ورزیم. به علاوه
قدرت ما محدود است و نمی توانیم به داد دیگری چنان که او می خواهد برسیم آن چنان
که او را از بارهای گذشته و آینده، راحت و آسوده کنیم و اندکی از بار او کم کنیم.
اگر بخواهیم هم نمی توانیم این کار را بکنیم. .
استاد ملکیان،معنویت در نهج
البلاغه
من عاشق کتاب شدم
بعضی مردم زیبایی را در موسیقی می یابند ،
بعضی در نقاشی ،
بعضی در مناظر طبیعت ،
اما من زیبایی را در کلمات یافتم
زیبایی از نگاه من تجربه غریبی است
که شخص در آن تجربه احساس می کند
که به ناگاه چشمش به یک جهان دیگر می افتد
گویی دروازه ای به روی او باز می شود
و رویایی شگرف و جادویی عظیم چشم او را می رباید
به عالمی که جهان محسوس از آنجا نشأت می گیرد
و شخص حس می کند که بی گمان در آفرینش چیزی ورای عالم محسوس وجود دارد
و برایش توجیه می شود
که چرا ما این صحرای پر محنت را قدم به قدم با دشواری پشت سر می گذاریم .
نوشته دونالد میلر
ترجمه حسین الهی قمشه ای
موسیقی خبری از جهان برتر است تا دل تبعیدیان عالم خاک را خوش کند
و آن خبر جز این نیست که شما را بیهوده نیافریده اند
و پایان کار شما مرگ و نیستی نخواهد بود بلکه زود باشد که
از قفس تن رها شوید و به جانب پروردگار خویش بازآیید.
شاعران و حکیمان مغرب نیز مکرر اشاره کرده اند که
موسیقی ما را تا مرز ابدیت پیش می برد و اجازه می دهد که
از پنجرۀ موسیقی نگاهی به جهان جاوید بیندازیم.
مولانا نیز سرّ لذّت موسیقی را
در همین مشاهدۀ باغ همیشه سر سبز عشق از دریچه موسیقی می داند:
پنجره ای شد سماع سوی گلستان دل
چشم دل عاشقان بر سر این پنجره
دیوان شمس
اما شهریار ترانۀ پهلوی،
بابا طاهر عریان در عین عریانی
جامه شاهانه ای بر قامت الهه موسیقی پوشانده
و در کلمات قصار خود گفته است:
النغمة الرخیمه، حبل من الدنیا و الآخره:
نغمات لطیف و خوش، ریسمانی است که
آدمی را از عالم دانی به اقلیم جاودانی پرتاب می کند.
برگرفته از کتاب " کیمیا ۱۲ "
به قلم حسین الهی قمشه ای
تصنیف یاد تو با صدای جمال الدین منبری شعر: سعدی
ادامه مطلب
مرگ ایوان ایلیچ، کتابیست در بارهی سهمگینترین لحظه در زندگی انسان، یعنی مرگ. تجربهای شگرف از آن رو که هر انسان در مواجهه با مرگ خویش تنهاست و جز او هیچکس قادر به درک عظمت و شکوه این تجربه نخواهد بود. از تعابیر استعاری داستان، همچون نظریه مرگ بورژوازی که بگذریم، مرگ ایوان ایلیچ، آشکار کنندهی این واقعیتِ دردناک است که، هر ایدئولوژی و رویکردِ انسان نسبت به زندگی، چه اخلاقی و چه ضد اخلاقی، در لحظهی مواجهه با مرگ، از معنی رنگ میبازد. موفقیتهای گذشته در کار و زندگی شخصی، روابط، فرزندان و موقعیت اجتماعی، هنگامی که فرد با شکوه و جلال مرگ خود رودررو میشود، قادر نخواهد بود که خلاء معنایی را در بینشِ فلسفی انسان بپوشاند.
-----
مضمون کلی داستان تقریباً مشابه سایر آثار بزرگ تولستوی، از جمله جنگ و صلح و آنا کارنیناست. حرفی که این داستان بلند می خواهد بزند، گم شدن "معنای انسان بودن" در میان روزمرگی هاست. شخصیت اصلی، یک کارمند موفق است و ترقی های زیادی در اداره اش کرده. اما وقتی با مرگ محتوم رو به رو می شود، تازه می فهمد که هرگز زندگی نکرده است و سراسر عمرش را به همین ترقی بی معنی و کار بی معنی تر سپری کرده است. آن گاه، در این مدت اندکی که تا مرگ فاصله دارد، می خواهد به دنبال معنای زندگی بگردد.
ادامه مطلب
شادمانی تنها زمانی ممکن است که با خدا در صلح باشی و منظورم از خدا کل_هستی است. معمولاً مردم همواره در کشمکش با هستی هستند . نه در صلح ، بلکه در برخورد همین ریشه تمام بدبختی ها است. جزء نمی تواند با کل بجنگد، و اگر سعی کند بجنگد دیوانه می شود. برگ نمی تواند با درخت بجنگد. موج نمی تواند با اقیانوس بجنگد. و این دقیقاً همان کاری است که انسان سعی دارد بکند. انسان برگی بر درخت هستی، یا موجی بر اقیانوس هستی است. اما می خواهد بجنگد. زیرا تنها از طریق مبارزه است که می تواند احساس جدایی، خاص بودن و بی همتایی کند. تنها از طریق مبارزه است که می تواند به نفس (منیت)دست یابد.
اوشو
نو به نو شدن.
ساده می گویم
بهار را از نو باید دید
اندیشه ها را باید از نو نوشت.
الهامات درونی را از نو باید شنید.
که این نو شدن تکرار نیست برای فهمیدن از نو هست.
دفتر گل ها را از نو باید ورق زد و خواند چون هر دفعه پیغام جدیدی برای شما هدیه می دهند.
درخت را از نو اندیشید که این اندیشیدن باری چیدن میوه های جدید هست
نغمه مرغان بر شاخسار هستی را از نو باید شنید که این آواز هر بار در پرده ای دیگر سروده می شوند.
در طلوع و غروب خورشید نو به نو باید شد
آب چشمه ها را دوباره با عمق وجود باید نوشید
صدای نسیم بر گوش های خفته را از نو باید شنید
و موسیقی کیهان را از نو باید شنید.
چون جهان هر آن در حال نو به نو شدن است.
"کل یوم هو فی شان"
این کتاب از سلسلۀ دین پژوهی» نشر ناهید است. و اثری است در روانشناسی دین که یکی از پیشگامان آن ویلیام جیمز است که نظریه و کتابی به نام ارادۀ معطوف به ایمان(The Will to Believe) دارد. ایمان از اقناع دل پدید میآید. مراد از دل، آنگونه که در تمام زبانهای بشری سابقه دارد، قوای درّاکه است. البته با عقل هم پیوند دارد، و امید و عشق و ایمان حاصل تأملات آن است. به تعبیر دیگر به شرح دلایل دل در ایمان آوردن میپردازد. عنوان این کتاب از جملۀ معروف پاسکال متفکر و دانشور بزرگ قرن هفدهم فرانسه، که در کتاب اندیشهها»ی او آمده گرفته شده است: دل دلایلی دارد که عقل از آنها خبر ندارد». بر محور و مدار این نگاه و نگرش مکتبی به نام اصالت ایمان» fideism/فیدئیسم پدید آمده است که فیلسوفان و متفکران اگزیستانسیالیست (اصالت وجودی) دیندار طرفدار آن هستند، مانند اوگوستین، کییرکگور، گابریل مارسل و اونامونو (متفکر والامقام اسپانیایی که شاهکارش تحت عنوان درد جاودانگی» (سرشت سوگناک زندگی) و نیز مجموعهای از داستانهای او به نام هابیل و چند داستان دیگر» جزو همین سلسله دینپژوهی است.
خردجویان
ای خردجویان جهان
والاترین گوهر هستی را برنگزیده اید
فرزانگی آن نیست که تنها به خرد بسنده کنیم
و چشمها را بر شهود درون فروبندیم
بلکه باید دل را باور کنیم، که فرزانگی این است
دانش ما مشعلی است با کلاهی از دود
که در پهنۀ تاریک و وهم انگیز جهان
تنها یک گام فراروی را روشن می کند.
پس فروغ بی پایان ایمان را بخواه تا(چون خورشید) بتابد
و دل را به اندیشه های آسمانی رهنمون شود،
یگانه راهنما اوست.
(جرج سانتایانا)
جرج
سانتایانا را در شمار حکمای معاصر
آمریکا نام می برند. مهم ترین اثر فلسفی او "زندگی عقل" است در پنج جلد: عقل سلیم، عقل اجتماع، عقل هنر، عقل علم و عقل در دین. اما،
چنانکه از قطعۀ بالا برمی آید، حکیم با آنهمه تحقیقات فلسفی دربارۀ عقل، دریافته
است که راز دهر را از راه دل توان دریافت و با حافظ و مولانا هم آواز شده است که گفته اند:
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر
کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این
معما را
حافظ
ادامه مطلب
تولستوی می گوید زندگیام متوقف میشد،
انگار نمیدانستم چگونه باید زندگی کنم و چه باید بکنم. خودم را گم میکردم و
درمانده میشدم. ولی این حالت میگذشت و زندگی را به شیوه پیشین ادامه میدادم. سپس
این دقایق سردرگمی بیشتر و بیشتر شد و درست به همان شکل. این توقفهای زندگی همیشه
به شکل پرسشهای یکسانی بروز مییافت: برای چه؟ خب، بعد چه؟ … پرسش من، همان پرسشی که مرا در پنجاه سالگی به خودکشی
سوق میداد، پرسش بسیار سادهای بود که در وجود هر انسانی نهفته است. پرسشی که زندگی
بدون آن ممکن نیست، همانطور که من در عمل داشتم این را تجربه میکردم. پرسش این
بود: حاصل کل زندگی من چه خواهد بود؟ یا به بیانی دیگر: آیا می توان در زندگی معنایی یافت که مرگ
اجتناب ناپذیری که در انتظارم هست آن را نابود نکند؟"
پرسش از معنای زندگی
تقریبا همیشه پس ذهن اغلب ما هست ولی تلاش میکنیم آن را نادیده بگیریم. اما گاهی حادثهای،
از دست دادنی یا رنجی، وقفهای در زندگی روزمرهمان میاندازد. چیزی که همیشه کار
میکرد از کار میافتد؛ کسی که همیشه با یک تماس در دسترسمان بود، برای همیشه میرود.
میمیرد؛ یا حادثهای مسیر زندگیمان را عوض میکند و سرشت اتفاقی و ناپایدار
زندگی را به یادمان میآورد.
گاهی اوقات هم پرسش
از معنای زندگی ذره ذره، خودش را از دل تجربههای روزمره بیرون میکشد و دقیقاً
وقتی که همه چیز رو به راه است و در اوج موفقیت هستی، وقتی که اصلا انتظارش را
نداری با تلخی و گزندگی، همه وجودت را فرا میگیرد.
کتاب "اعتراف" شرح
تجربه شخصی تالستوی در مواجهه با این پرسش است و مسیری که برای پاسخ دادن به آن طی
میکند و معنای زندگی را با پاسخ به آن بفهمد.
"آیا می توان در زندگی معنایی یافت که مرگ اجتناب
ناپذیری که در انتظارم هست آن را نابود نکند؟"
پاسخ به این سوال
مساوی بود با ادامه دادن یا پایان دادن زندگی.
برای یافتن پاسخ این
سوال تولستوی خیلی کلنجار رفته و زجر بیشتری را متحمل شده است عجب کشمکش و جنگی در
درون وی برپا بود
تولستوی برای پاسخ
به این سوال مسائل علمی،مذهبی و فلسفی را زیر و رو می کند و خواب از چشمانش می پرد
و پس از بررسی کارکردهای هر یک از آنها در آخر با یافتن پارادایمی جهانشموال برای
معنی زندگی کمی آرام می گیرد هرچند این عقل سیری ناپذیر از پاسخ تمام سوالات قانع
نمی شود.
وی می
گوید جستجوی پاسخی برای سوالاتم در حوزه "معرفت عقلی" امکان پذیر
نیست.پاسخی که معرفت عقلانی می دهد صرفا نشانه ایست از این که حل مساله تنها وقتی
ممکن است که پرسش به شکل دیگری پرسیده شود، به این ترتیب که رابطه "متناهی" و "نامتناهی" وارد صورت
مساله شود پاسخ های ایمان به این سوال حتی اگر غیرمنطقی و نامتجانس هم بودند دست
کم این حسن را داشتند که رابطه متناهی و نامتناهی را وارد مساله می کردند چیزی که
بدون آن اساسا پاسخی ممکن نبود
ایمان معرفت به
معنای زندگی بشر است معرفتی که در نتیجه آن انسان خود را نابود نمی کند بلکه زندگی
می کند.ایمان نیروی محرکه زندگی است .اگر انسان می خواهد زندگی کند باید به چیزی
باور داشته باشد
اگر شخص به وجود
هدفی در زندگی ایمان نداشته باشد نمی تواند زندگی کند.اگر انسان در در پرده توهم
امور متناهی اسیر بماند به امور متناهی ایمان پیدا می کند.اما اگر انسان بتواند
این پرده اوهام را به کنار بزند لاجرم به نامتناهی ایمان می آورد. بدون ایمان زندگی
غیرممکن است.
خواندن این کتاب به
همراه سایر کتاب های معنی زندگی بشدت توصیه می گردد.
مرگ اختراع و کاتالیزور رشد و شناخت هستی است تصور کن اگه مرگ نبود و صرفا تولد جاودانه انسان بود کره زمین چه جور جایی می شد مرزهای رشد و تحول و اخلاق و دانایی و کشف و علم و اقتصاد و تاریخ همه چیز جابجا می شد و چه بلوایی بپا می شد بسیاری از دست و پا زدن ها در هستی بخاطر مرگ هست.مرگ آمده است تا هستی را تمام و کمال به ما معنا کند.در بسیاری از کتاب هایی که درباره فلسفه و معنای هستی نوشته اند مرگ را گرانیگاه معنا کردن هستی دانسته اند. اروین یالوم روانپزشک هم مرگ را یکی از اضطراب مهم بشر طبقه بندی کرده است.
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است»
سعدی
در طلوع یک صبح زیبای بهاری داشت با دوستانش صبحانه کاری را برای شروع روز جدید میل می کردند و گپ می زدند ناگهان مگس بزرگ و پرمویی وارد سفره رنگین شان شد و خواست صبحانه را با آنها سهیم شود آخر از دیروز چیزی نخورده بود و حسابی گرسنه بود بازیگر صحنه ما وارد شدن مگس برای بار دوم به سفره را تاب نیاورد آخر این موجود زشت و می ناخواسته وارد قلمرو انسانها شده بود و با برداشتن تکه رومه خونی به عمر این موجود ضعیف ولی از رده ات تیز پروازها پایان داد و با ژستی که گرفت گویی در دلش مدال افتخاری برای خود کسب کرده است.
در آن صبح زیبا به زندگی این مگس ضعیف در قلمرو این انسان و سلطان بلامنازع موجودات زمینی پایان داده شد ولی این بازیگر قصه ما نمی دانست و شاید یادش رفته بود که عصاره تمام دانش ها و عظمت حیات زمینی و خالق در این موجود به ظاهر زشت و مزاحم را به سخره گرفته است و کل شعور و آگاهی سیال موجود در این مگس را در لحظه دفن کرد چشمان این مگس صدها چشم ریز را در خود جای داده بود که کوچکترین تحرکات اطرافیان را رصد می کند.هالتر یا بالانسیل چماقی شکل تعبیه شده در زیر بالاهای این مگس راز و دانش و علم بیونیک پرواز را در خود جای داده بود که مهندسین در هواپیما سازی دم هواپیما از آن بهر برده اند و شاخک های آن مثل آنتن و حسگر قوی بوده و بوی های اطراف را می پاید و اینکه ده ها ارگان ریز و درشت این مگس سال هاست که دانش تکاملی و تاریخچه حیات زمینی را یدک می کشد تا به این مرحله از رشد و بالندگی برسد تا شاید این انسان مدعی در آن تدبر نماید و کمی صبور باشد.
این مگس از زمان تخم ریزی و لقاح دوران رشد را طی کرده تا به موجود چالاکی تبدیل شود.DNA های آن تاریخچه حیات بر روی زمین را با خود حمل می کرد و عناصر شیمیایی موجود در آن راز پیدایش عناصر شیمیایی در جدول مندلیوف را که از غبار ستاره های کیهانی به کره خاکی ما رسیده در خود رمزگزاری کرده است.
بازیگر قهرمان ما یادش رفته بود ماموریت مگس و میلیون ها موجودات ریز و درشت دیگر چه چیزی است اینکه این موجود خلقت اش بدین شکل برای تکمیل چرخه حیات و تجزیه مواد برای ادامه چرخه حیات غذایی موجودات زمینی است حالا بقیه رازها بماند. آری او یادش رفته بود حیات مختص او نیست و بدون سایر موجودات دیگر حیاتش مشکل و حتی غیر ممکن خواهد بود.
بازیگر مدعی صحنه ما یادش رفته بود این موجود ضعیف جان دارد و جان شیرین اش خوش است و می خواهد چند روز بیشتر از حیات زمین بهره مند شود و شاید این چند روز برای او به اندازه صدسال عمر بشر ارزش و عمق دارد و نمی خواهد در زیر این دست موجود به ظاهر قدرتمند و عاری از مهر تلف شود.
او با غفلت و قدرت برتری جویانه چنان در خود غرق بود که کل کره خاکی را قلمرو دائمی خویش تصور می کرد اینکه چون قدرتمند آفریده شده حتما این مگس ضعیف فرمانبردارش باشد و گرنه در یک آن به زندگی اش پایان داده خواهد شد و نمی دانست اگر زمین خالی از این همه موجودات متنوع ریز و درشت بود چقدر این کره خاکی خالی و دلگیر و بی معنی بود.
و خلاصه اینکه یادش رفته بود که او هم جزئی از اجزاء در هم تنیده حیاتی خاکی است و باید در آگاهی، درد ، رنج و شادی آنها سهیم باشد و به کل موجودات مهر بورزد چرا که آفریدگارش عاشق تک تک آفریدهایش هست نه صرفا این انسان اشرف خوانده مخلوقات عالم.
آنروز فهمیدم آمدن این مگس بر سفره من اتفاقی و بی هدف نبود بلکه آمده بود تا جرعه ای از معنا را به من بچشاند و مرا در زمان جاودانه ای که تجریه می کند سهیم نماید.
روزنوشت ها
فهم تا فهم(سگ به چه می اندیشد؟)
در طوفانی از افکار و خیالات خویش غوطه ور بود از بالا رفتن قیمت ها و نوسان دلار تا بحران های فزاینده بومی و جهانی و استرس و اضطراب هایی که انسان امروزی را در کام خود فرو می برد و آشفته می سازد، در این حین بود که چشمش به سگی افتاد که بر روی چمن های بلوار خیابانی لم داده بود و در سکوت خویش غوطه ور بود و خبر نداشت اینجا دلار به مرز بالای ده هزار تومان رسیده ، قیمت اجناس سر به فلک کشیده ، برخی کالاها کمیاب و احتکار شده اند نمی دانست که در کدام کشور زندگی می کند و نمی دانست که کشورها چه خوابی برای هم می بینند و نمی دانست در زیر لحاف این تمدن بشری چه انسان ها و ارزش های انسانی در اثر تکبر این بشرخودکامه لگدمال می شود و نمی دانست که چه بر سر محیط زیست خواهد آمد و تاریخ این کره خاکی چگونه رقم خواهد خورد و نمی داند که درفضای مجازی و رسانه های جمعی چه خبر هست و نمی داند فهمیدن یعنی چه و نمی داند که منظومه شمسی و کهکشانی وجود دارد یا نه ؟ نمی داند که جهان های موازی یعنی چه ؟ نمی داند که در درون ذرات و بدنش چه خبر هست و مولکول ها و DNA ها و عناصر وجودی اش از چه چیزی تشکل یافته است.نمی داند از کجا و کی به این کره خاکی آمده است؟ نمی داند که عمر کیهان و کره خاکی چند میلیارد سال است.نمی داند چگونه به این مرحله از توانایی و تکامل رسیده است نمی داند اجدادش کی بودند و نمی داند ژنها و تاریخچه اش چه بوده است و خلاصه دانشنامه و پایگاه داده هایش خالی از این همه دانسته های بشری هست و فعلا بازتاب شعوری اش برای بشر امروزی در حدی نیست که نمادهای بشری را به نمایش بگذارد و تمدن سازی کند.
فعلا کانال های ارتباطی اش در قشر خاکستری مخ اش با هیاهوی بی پایان و اخبار و انفجار اطلاعاتی بشر امروزی قطع است و دایره آگاهی اش در این مکان و لحظه و چمن ها و تصاویر کنار بلوار خیابان محصور هست نه از گذشته خبر دارد و نه از آینده و از مکانهای دیگر و صرفا غریزه هست که حکم می راند نه می داند که اندیشیدن به اندیشه و خرد یعنی چه و نمی داند که اندیشه ها را می توان به بوته نقد کشید و نمی داند که تجزیه و تحلیل اندیشه و زبان و هرمنوتیک یعنی چه. خلاصه کانال های ارتباطی و تمدن سازی اش فعلا قطع می باشد صفر در مقابل یک (0-1). ولی این صفر در آرامش خویش غوطه ور هست و ویروس افکار زیان بار و مخرب بشری به ذهن اش وارد نشده است و افکار مخربی برای همنوعانش و این کره خاکی و محیط زیست در مخ اش نمی پروراند ولی این بشر که عظمت فهم اش را به رخ تمدن و این کره خاکی می کشد چقدر مخرب و خطرناک شده است که می رود کره خاکی و حیات را نابود سازد.
این مرز بین فهم و نافهمی بی انتهاست فهم سگ و فهم انسان.
درست است که سگ وفادارتر از انسان هست و نمک خورده نمکدان نمی شکند ولی فهمش به اندازه ژرفای تمدن ساز بشری نیست و فهم اش در عمق و بعد به اندازه بشر نیست ولی هر چه هست به اندازه بشر مخرب و خطرناک تر نشده است و کاسه مغزش اش فاقد نویز و باگ های مخرب هست. ببین این فهم زیبا و باعظمت بشری که تمدن سازی می کند و کیهان و ذرات هستی را کشف می کند و معادن معنا را می کاود ولی اگر به حد و مرز خویش آگاه نباشد و آزادی اش را در آزادی دیگر همنوعان نبیند چقدر مخرب و ویرانگر خواهد بود.
خداوند هستی چه فهم ژرفایی به انسان داده است که دائما در حال رشد و بالندگی هست و مثل حیوان در یک حلقه معیوب گیر نیفتاده است و در حال کشف مجهولات هستی هست اگر بشر شبانه روز هم خداوند خویش را به خاطر این نعمت بزرگ شاکر باشد کم هست ببین فاصله فهم تا فهم از کجا تا کجاست.فهم انسان کجا فهم حیوان کجا.شکر عملی این فهم این هست که فکر بشر منبع خیر باشد نه منشا شر برای هستی.
(تاریخ نگارش 97/7/3)
پی نوشت:
موضوع فهم انسان و حیوان از مباحث جنجالی فلسفه ذهن هست که تامس نگل فیلسوف آمریکایی در مقاله "خفاش بودن چگونه چیزی است؟" بدان پرداخته است در این نوشته صرفا به تفاوت فاحش قدرت عقلانی و تمدن سازی بشر با حیوان پرداخته شده است و به طور کلی بررسی دوگانه انگاری ذهن و مغز و نیزآگاه بودن انسان به خود و هستی است که در نوشته فوق منعکس شده است.
خویش را باور کن
هیچکس جز تو نخواهد آمد
هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید
شعله ی روشن این خانه تو باید باشی
هیچکس چون تو نخواهد تابید
چشمه ی جاری این دشت تو باید باشی
هیچکس چون تو نخواهد جوشید
سرو آزاده ی این باغ تو باید باشی
هیچکس چون تو نخواهد رویید
باز کن پنجره صبح آمده است
در ِ این خانه ی رخوت بگشای
باز هم منتظری؟!
هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمی گوید برخیز که صبح است، بهار آمده است
خانه خلوت تر از آن است که میپنداری
سایه سنگین تر از آن است که میپنداری
داغ، دیرین تر از آن است که میپنداری
باغ، غمگین تر از آن است که میپنداری
ریشه ها می گویند
ما تواناتر از آنیم که میپنداری
هیچکس جز تو نخواهد آمد
هیچ بذری بی تو
روی این خاک نخواهد پاشید
خرمنی کوت نخواهد گردید
هر کجا چرخی بی چرخش تو
هر کجا چرخی بی چالش و بی خواهش تو
بی توانایی اندیشه و عزم تو نخواهد چرخید
اسب اندیشه ی خود را زین کن
تک سوار سحر جاده تو باید باشی
و خدا می داند
که خدا می خواهد تو "خودآ"یی باشی بر پهنه ی خاک
نازنین!
داس بی دسته ی ما
سال ها خوشه ی نارسته ی بذری را می چیند
که به دست پدران ما بر خاک نریخت
کودکان فردا
خرمن کشته ی امروز تو را می جویند
خواب و خاموشی امروز تو را
در حضور تاریخ، در نگاه فردا
هیچکس بر تو نخواهد بخشید
باز هم منتظری؟!
هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمی گوید برخیز که صبح است، بهار آمده است
تو بهاری آری
خویش را باور کن
(مجتبی کاشانی)
آیا از خودت پرسیدی؟
عمیق ترین لحظاتی که حسرتش را داشتی کدام هاست؟
احساسی که به باران ، درخت ، کوه، ستاره و یا آسمان نگفتی؟
یا احساسی که به عزیزترین کس و دوستت نگفتی؟
سوال هایی نپرسیده ای که از هستی باید تا حال پرسیده بودی
یا سرزمین های کشف نکرده ای که سفر باید می کردی؟
کتاب های نخوانده ای که حتی اسم اش را هم نشنیده ای
یا کتاب هایی که خودت باید می نوشتی؟
تولد دوباره ای که در وجودت می افتاد و هنوز نیفتاده است
یا تحولی که در نزدیکانت باید ایجاد می کردی؟
یا کشف استعداد ها و زیبایی ها و ناگفته هایی که در دیگران بود؟
یا کشف معنای زندگی و هستی که مثل راز سر به مهری مانده است؟
واژه هایی که هستی را معنا می کرد و تکلیف تو را با آن ها مشخص می کرد.
واژه هایی مثل خوشبختی ، عشق ، آزادی ، مرگ ، ذهن، روح ، خدا ، خیر و شر، مرگ و صدها واژه انتزاعی و واقعی دیگر.
اصلا چقدر سوال های عمیق از هستی داشتی که تو را به عمق جاودانگی و ابدیت گره بزند سوال هایی که تو را به حرکت و زایش و بلوغ فکری وادار نماید؟
چه کارهایی که در کارگاه گیتی باید می کردی و نکردی
نقش های زیبایی که از هستی باید می کشیدی
یا موسیقی های دلنوازی که گوش می دادی و تو را به عمق معنا می برد.
یا موسیقی ها و آهنگ هایی که با الهام از هستی خودت می نواختی.
زیبایی های نامکشوفی که در گوشه گوشه گیتی انتظار کشف تو را می کشند و باید کشف می کردی
اصلا این همه نداهای بی امان که در خواب و بیداری بر تو الهام شدند چقدر به آنها پاسخ دادی؟
چقدر در معدن هستی گوهرهای گرانبهای معنی استخراج کردی
چقدر سبکبال در هستی روح خویش را پرواز دادی؟
تا بوی ابدیت به مشامت برسد.
پس کی این فرصت خواهد رسید که احساس حقیقی خویش را به هستی بگویی و از آن پاسخ های رهایی بخش و مستانه بشنوی؟
پس کی این فرصت از بین میلیارد ها انسان برای تو نیز فراهم خواهد شد تا با تمام وجود آواز مستانه ات ذرات هستی را به سماع و دست افشانی وادارد.
عمر کوتاهتر از آن هست که می اندیشی
سایه سنگین تر از آن هست که می پنداری
جانا ! در این فرصت و عمر مگسی و کوتاه این خاکدان اثیری خودت را به زلف خیال و اندیشه گره بزن تا به ابدیت و جاودانگی پیوند خوری.
دیگر برگشتی بر این لحظات حیات زمینی در کار نخواهد بود
حرف دلت را به گل ها قاصدک ها، درختان،کوه ها ، باران،ماه و ستارگان،معشوق زمین و آسمانی ات بزن
شاید فردا خیلی دیر خواهد بود.
و سهم تو از این همه ناگفته ها،نافهمیده ها ، نچشیده ها و ندیده ها دست نخورده خواهد ماند.
خانم امیلی اصفهانی در کتاب "قدرت معنا" می خواهد به این سوال جواب دهد خوشبختی مهمتر است یا داشتن معنا؟ و با بررسی موئلفه های خوشبختی و روانشناسی مثبت گرای مارتین سلیگمن و سایر یافته های روانشناسی در این کشف از "چهار ستون معنا" سر در می آورد:
تعلق داشتن(Belonging)،هدف(Purpose)،تعالی(Transcendence) و داستان سرایی(Storytelling)
خانم امیلی در یک سخنرانی تد می گوید:
متن کامل سخنرانی)
در گذشته فکر میکردم که تمام هدف از زندگی پیدا کردن خوشبختی است. همه میگفتند موفقیت، راه رسیدن به خوشبختی است. بنابراین من رفتم به دنبال کار ایدهآل، پارتنر ایدهآل، آپارتمان ایده آل. ولی به جای این که احساس رضایت کنم، مضطرب و سرگردان بودم و فقط من نبودم که این حس را داشتم؛ دوستانم هم همین درگیری هارا داشتند.
تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم و روان شناسی مثبتگرا بخوانم تا بفهمم چه چیزی به راستی سبب خوشحالی افراد میشود. ولی آن چه که در آن جا فهمیدم زندگی ام را عوض کرد. آمار و اطلاعات نشان میداد به دنبال خوشبختی بودن میتواند انسان ها را بدبخت کند و آن چه من را تحت تاثیرقرار داد این بود: آمار خودکشی در سراسر جهان بالا رفته است، و در آمریکا به بالاترین میزان در سی سال اخیر رسیده بود. با وجود این که زندگیها در حال بهبود است، با هر استانداردی که در نظر بگیریم افراد بیشتری احساس ناامیدی، افسردگی و تنهایی میکنند. یک جور خلاء انسان ها را عذاب میدهد، و حتما لازم نیست از نظر پزشکی افسرده باشید تا احساسش کنید. فکر میکنم همهی ما دیر یا زود از خود میپرسیم: همه اش همین است؟ و براساس این پژوهش، آن چه این ناامیدی را پیشبینی میکند نبود خوشبختی نیست. فقدان چیز دیگری است، فقدان داشتن معنا در زندگی.
این موضوع برای من سوال برانگیز شد. آیا در زندگی چیزی بالاتر از خوشبختی هم هست؟ و تفاوت میان خوشبخت بودن و داشتن معنا در زندگی چیست؟ روانشناسان زیادی خوشبختی را وضعیتی از آسایش و راحتی تعریف کرده اند و این که در لحظه احساس خوبی داشته باشی. معنا، ولی مفهوم عمیقتری است. روانشناس مشهور مارتین سلیگمن میگوید معنا از تعلق داشتن و در خدمت چیزی فراتر از خود بودن می آید و از پرورش بهترینی که در درون شماست. فرهنگ ما نگاهی وسواسگونه به خوشبختی دارد، ولی من متوجه شدم که به دنبال معنا بودن مسیر رضایتبخشتری است. تحقیقات نشان میدهد افرادی که در زندگی معنا دارند، مقاومتر هستند، در مدرسه و یا محیط کار موفقترند، و حتی عمرهای طولانیتری دارند.
همهی اینها من را به فکر فرو برد: هریک از ما چطور میتوانیم معنادارتر زندگی کنیم؟ برای کشف این موضوع، پنج سال وقت گذاشتم و با صدها نفر مصاحبه کردم و هزاران صفحه مباحث روان شناسی،عصبشناسی و فلسفه مطالعه کردم. با جمعبندی تمام اینها فهمیدم، چیزهایی وجود دارند که من اسم آن ها را گذاشتم چهار ستون یک زندگی معنادار. هر یک از ما میتوانیم با ساختن چند یا همهی این ستونها در زندگی خود، زندگیهایی از معنا خلق کنیم(
این قدرت معناست. خوشبختی می آید و میرود. ولی وقتی زندگی به راستی خوب است و وقتی همهچیز واقعا بد است، داشتن معنا به شما چیزی میدهد که محکم آن را بگیرید.
لینک مثال موردی از کتاب قدرت معنا در زندگی
ادامه مطلب
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان بی حدو و اندازه شود
(مولوی)
پرسید سخن تازه چیست؟
گفتم سخنی که حال من را خوب نماید و مثل نیسمی روح مرا بنوازد،
سخنی که من را از روزمرگی و تکرارهای بیحاصل رها سازد؛ سخنی که من را از این وضعی که هستم ارتقاء دهد.
سخنی که مرا از این مکان محصور و جایگاه فعلی جدا سازد و در جهان ماورائ سیر دهد.
سخنی که منیت من را از من دور سازد.
سخنی که الهام بخش لحظه های بعدی من باشد و چنان نفسی در من بدمد که چیزی های نو خلق نمایم.
سخن نو سخنی است که مرا بجای تزل و تنزل، رشد و پرواز دهد.
گفتم خدا هم هر لحظه در پی کاری جدید هست (کل یوم هو فی شان)
پرسید دو جهان یعنی چه ؟
گفتم جهان درونی من و تو ، جهام معنی و صورت ، جهان این لحظه و لحظه بعد، جهان دون و جهان بالا.
جهان می تواند جهان های بی کرانه باشد که هنوز کشف نکرده ام و سخن تازه می تواند آن را برای من کشف و روشن نماید.
جهان می تواند جهان اندیشه باشد که هر آن در حال شدن هست و از بودن می گریزد.
پس ای دوست سخن تازه بگو تا این دل بیمار من درمان شود و نوری در آن بتابد.
سخنی بگو که من را از این جایی که هستم رها سازد و با ابدیت و جاودانگی پیوند دهد.
(روزنوشت ها)
لینک شرح سخن تازه توسط دکتر دینانی
آیا از خودت پرسیدی؟
عمیق ترین لحظاتی که حسرتش را داشتی کدام هاست؟
احساسی که به باران ، درخت ، کوه، ستاره و یا آسمان نگفتی؟
یا احساسی که به عزیزترین کس و دوستت نگفتی؟
سوال هایی نپرسیده ای که از هستی باید تا حال پرسیده بودی
یا سرزمین های کشف نکرده ای که سفر باید می کردی؟
کتاب های نخوانده ای که حتی اسم اش را هم نشنیده ای
یا کتاب هایی که خودت باید می نوشتی؟
تولد دوباره ای که در وجودت می افتاد و هنوز نیفتاده است
یا تحولی که در نزدیکانت باید ایجاد می کردی؟
یا کشف استعداد ها و زیبایی ها و ناگفته هایی که در دیگران بود؟
یا کشف معنای زندگی و هستی که مثل راز سر به مهری مانده است؟
واژه هایی که هستی را معنا می کرد و تکلیف تو را با آن ها مشخص می کرد.
واژه هایی مثل خوشبختی ، عشق ، آزادی ، مرگ ، ذهن، روح ، خدا ، خیر و شر، مرگ ، اخلاق،زیبایی، معنای زندگی و صدها واژه انتزاعی و واقعی دیگر.
اصلا چقدر سوال های عمیق از هستی داشتی که تو را به عمق جاودانگی و ابدیت گره بزند سوال هایی که تو را به حرکت و زایش و بلوغ فکری وادار نماید؟
چه کارهایی که در کارگاه گیتی باید می کردی و نکردی
نقش های زیبایی که از هستی باید می کشیدی
یا موسیقی های دلنوازی که گوش می دادی و تو را به عمق معنا می برد.
یا موسیقی ها و آهنگ هایی که با الهام از هستی خودت می نواختی.
زیبایی های نامکشوفی که در گوشه گوشه گیتی انتظار کشف تو را می کشند و باید کشف می کردی
اصلا این همه نداهای بی امان که در خواب و بیداری بر تو الهام شدند چقدر به آنها پاسخ دادی؟
چقدر در معدن هستی گوهرهای گرانبهای معنی استخراج کردی
چقدر سبکبال در هستی روح خویش را پرواز دادی؟
تا بوی ابدیت به مشامت برسد.
پس کی این فرصت خواهد رسید که احساس حقیقی خویش را به هستی بگویی و از آن پاسخ های رهایی بخش و مستانه بشنوی؟
پس کی این فرصت از بین میلیارد ها انسان برای تو نیز فراهم خواهد شد تا با تمام وجود آواز مستانه ات ذرات هستی را به سماع و دست افشانی وادارد.
عمر کوتاهتر از آن هست که می اندیشی
سایه سنگین تر از آن هست که می پنداری
جانا ! در این فرصت و عمر مگسی و کوتاه این خاکدان اثیری خودت را به زلف عشق و مستی اندیشه گره بزن تا با ابدیت و جاودانگی پیوند خوری.
دیگر برگشتی بر این لحظات حیات زمینی در کار نخواهد بود
حرف دلت را به گل ها قاصدک ها، درختان،کوه ها ، باران،ماه و ستارگان،معشوق زمین و آسمانی ات بزن.
شاید فردا خیلی دیر خواهد بود.
و گرنه سهم تو از این همه ناگفته ها،نافهمیده ها ، نچشیده ها و ندیده ها دست نخورده خواهد ماند.
تولستوی می گوید زندگیام متوقف میشد، انگار نمیدانستم چگونه باید زندگی کنم و چه باید بکنم. خودم را گم میکردم و درمانده میشدم. ولی این حالت میگذشت و زندگی را به شیوه پیشین ادامه میدادم. سپس این دقایق سردرگمی بیشتر و بیشتر شد و درست به همان شکل. این توقفهای زندگی همیشه به شکل پرسشهای یکسانی بروز مییافت: برای چه؟ خب، بعد چه؟ … پرسش من، همان پرسشی که مرا در پنجاه سالگی به خودکشی سوق میداد، پرسش بسیار سادهای بود که در وجود هر انسانی نهفته است. پرسشی که زندگی بدون آن ممکن نیست، همانطور که من در عمل داشتم این را تجربه میکردم. پرسش این بود: حاصل کل زندگی من چه خواهد بود؟ یا به بیانی دیگر: آیا می توان در زندگی معنایی یافت که مرگ اجتناب ناپذیری که در انتظارم هست آن را نابود نکند؟"
پرسش از معنای زندگی تقریبا همیشه پس ذهن اغلب ما هست ولی تلاش میکنیم آن را نادیده بگیریم. اما گاهی حادثهای، از دست دادنی یا رنجی، وقفهای در زندگی روزمرهمان میاندازد. چیزی که همیشه کار میکرد از کار میافتد؛ کسی که همیشه با یک تماس در دسترسمان بود، برای همیشه میرود. میمیرد؛ یا حادثهای مسیر زندگیمان را عوض میکند و سرشت اتفاقی و ناپایدار زندگی را به یادمان میآورد.
گاهی اوقات هم پرسش از معنای زندگی ذره ذره، خودش را از دل تجربههای روزمره بیرون میکشد و دقیقاً وقتی که همه چیز رو به راه است و در اوج موفقیت هستی، وقتی که اصلا انتظارش را نداری با تلخی و گزندگی، همه وجودت را فرا میگیرد.
کتاب "اعتراف" شرح تجربه شخصی تالستوی در مواجهه با این پرسش است و مسیری که برای پاسخ دادن به آن طی میکند و معنای زندگی را با پاسخ به آن بفهمد.
"آیا می توان در زندگی معنایی یافت که مرگ اجتناب ناپذیری که در انتظارم هست آن را نابود نکند؟"
پاسخ به این سوال مساوی بود با ادامه دادن یا پایان دادن زندگی.
برای یافتن پاسخ این سوال تولستوی خیلی کلنجار رفته و زجر بیشتری را متحمل شده است عجب کشمکش و جنگی در درون وی برپا بود
تولستوی برای پاسخ به این سوال مسائل علمی،مذهبی و فلسفی را زیر و رو می کند و خواب از چشمانش می پرد و پس از بررسی کارکردهای هر یک از آنها در آخر با یافتن پارادایمی جهانشموال برای معنی زندگی کمی آرام می گیرد هرچند این عقل سیری ناپذیر از پاسخ تمام سوالات قانع نمی شود.
وی می گوید جستجوی پاسخی برای سوالاتم در حوزه "معرفت عقلی" امکان پذیر نیست.پاسخی که معرفت عقلانی می دهد صرفا نشانه ایست از این که حل مساله تنها وقتی ممکن است که پرسش به شکل دیگری پرسیده شود، به این ترتیب که رابطه "متناهی" و "نامتناهی" وارد صورت مساله شود پاسخ های ایمان به این سوال حتی اگر غیرمنطقی و نامتجانس هم بودند دست کم این حسن را داشتند که رابطه متناهی و نامتناهی را وارد مساله می کردند چیزی که بدون آن اساسا پاسخی ممکن نبود
ایمان معرفت به معنای زندگی بشر است معرفتی که در نتیجه آن انسان خود را نابود نمی کند بلکه زندگی می کند.ایمان نیروی محرکه زندگی است .اگر انسان می خواهد زندگی کند باید به چیزی باور داشته باشد
اگر شخص به وجود هدفی در زندگی ایمان نداشته باشد نمی تواند زندگی کند.اگر انسان در در پرده توهم امور متناهی اسیر بماند به امور متناهی ایمان پیدا می کند.اما اگر انسان بتواند این پرده اوهام را به کنار بزند لاجرم به نامتناهی ایمان می آورد. بدون ایمان زندگی غیرممکن است.
خواندن این کتاب به همراه سایر کتاب های معنی زندگی بشدت توصیه می گردد.
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است»
سعدی
در طلوع یک صبح زیبای بهاری داشت با دوستانش صبحانه کاری را برای شروع روز جدید میل می کردند و گپ می زدند ناگهان مگس بزرگ و پرمویی وارد سفره رنگین شان شد و خواست صبحانه را با آنها سهیم شود آخر از دیروز چیزی نخورده بود و حسابی گرسنه بود بازیگر صحنه ما وارد شدن مگس برای بار دوم به سفره را تاب نیاورد آخر این موجود زشت و می ناخواسته وارد قلمرو انسانها شده بود و با برداشتن تکه رومه خونی به عمر این موجود ضعیف ولی از رده ات تیز پروازها پایان داد و با ژستی که گرفت گویی در دلش مدال افتخاری برای خود کسب کرده است.
در آن صبح زیبا به زندگی این مگس ضعیف در قلمرو این انسان و سلطان بلامنازع موجودات زمینی پایان داده شد ولی این بازیگر قصه ما نمی دانست و شاید یادش رفته بود که عصاره تمام دانش ها و عظمت حیات زمینی و خالق در این موجود به ظاهر زشت و مزاحم را به سخره گرفته است و کل شعور و آگاهی سیال موجود در این مگس را در لحظه دفن کرد چشمان این مگس صدها چشم ریز را در خود جای داده بود که کوچکترین تحرکات اطرافیان را رصد می کند.هالتر یا بالانسیل چماقی شکل تعبیه شده در زیر بالاهای این مگس راز و دانش و علم بیونیک پرواز را در خود جای داده بود که مهندسین در هواپیما سازی دم هواپیما از آن بهر برده اند و شاخک های آن مثل آنتن و حسگر قوی بوده و بوی های اطراف را می پاید و اینکه ده ها ارگان ریز و درشت این مگس سال هاست که دانش تکاملی و تاریخچه حیات زمینی را یدک می کشد تا به این مرحله از رشد و بالندگی برسد تا شاید این انسان مدعی در آن تدبر نماید و کمی صبور باشد.
این مگس از زمان تخم ریزی و لقاح دوران رشد را طی کرده تا به موجود چالاکی تبدیل شود.DNA های آن تاریخچه حیات بر روی زمین را با خود حمل می کرد و عناصر شیمیایی موجود در آن راز پیدایش عناصر شیمیایی در جدول مندلیوف را که از غبار ستاره های کیهانی به کره خاکی ما رسیده در خود رمزگزاری کرده است.
بازیگر قهرمان ما یادش رفته بود ماموریت مگس و میلیون ها موجودات ریز و درشت دیگر چه چیزی است اینکه این موجود خلقت اش بدین شکل برای تکمیل چرخه حیات و تجزیه مواد برای ادامه چرخه حیات غذایی موجودات زمینی است حالا بقیه رازها بماند. آری او یادش رفته بود حیات مختص او نیست و بدون سایر موجودات دیگر حیاتش مشکل و حتی غیر ممکن خواهد بود.
بازیگر مدعی صحنه ما یادش رفته بود این موجود ضعیف جان دارد و جان شیرین اش خوش است و می خواهد چند روز بیشتر از حیات زمین بهره مند شود و شاید این چند روز برای او به اندازه صدسال عمر بشر ارزش و عمق دارد و نمی خواهد در زیر این دست موجود به ظاهر قدرتمند و عاری از مهر تلف شود.
او با غفلت و قدرت برتری جویانه چنان در خود غرق بود که کل کره خاکی را قلمرو دائمی خویش تصور می کرد اینکه چون قدرتمند آفریده شده حتما این مگس ضعیف فرمانبردارش باشد و گرنه در یک آن به زندگی اش پایان داده خواهد شد و نمی دانست اگر زمین خالی از این همه موجودات متنوع ریز و درشت بود چقدر این کره خاکی خالی و دلگیر و بی معنی بود.
و خلاصه اینکه یادش رفته بود که او هم جزئی از اجزاء در هم تنیده حیاتی خاکی است و باید در آگاهی، درد ، رنج و شادی آنها سهیم باشد و به کل موجودات مهر بورزد چرا که آفریدگارش عاشق تک تک آفریدهایش هست نه صرفا این انسان اشرف خوانده مخلوقات عالم.
آنروز فهمیدم آمدن این مگس بر سفره من اتفاقی و بی هدف نبود بلکه آمده بود تا جرعه ای از معنا را به من بچشاند و مرا در زمان جاودانه ای که تجریه می کند سهیم نماید.
روزنوشت ها
دنیا مانند پژواک اعمال و خواستهای ماست. اگر به جهان بگویی: ”سهم مرا بده. دنیا مانند پژواکی که از کوه برمی گردد، به تو خواهد گفت: ”سهم مرا بده و تو در کشمکش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی. اما اگر به دنیا بگویی: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم؟. دنیا هم به تو خواهد گفت: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم؟
دکتر وین دایر
پی نوشت: این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا (مولوی)
من در ابتدا فکر میکردم که پروژه شادی ممکن است خودخواهانه باشد، زیرا اینکه روی شادی خودم تمرکز کنم، خودخواهی بهنظر میرسید. این درست بود که من وقتی به شادی خودم اهمیت میدادم، دیگران را هم شاد میکردم، مثلا سعی میکردم به جمی» پرخاش نکنم و به شوخیهایش بخندم. اما نتیجه حتی فراتر از این بود. وقتی خودم شادتر بودم، بهتر میتوانستم دیگران را هم شاد کنم.
افراد شاد، عموما بخشندهتر، دلسوزتر و بلندنظرترند و نسبت به افراد غمگین، کنترل بیشتری بر خود دارند و تحملشان در مقابل ناامیدی بیشتر است. درحالی که افراد غمگین، اغلب طرد شده، پرخاشگر، متخاصم و خودمحورند. اسکار وایلد میگوید: کسی که آدم خوبی است، همیشه شاد نیست، اما کسی که شاد است، همیشه خوب است.»
گزیده ای از کتاب پروژه خوشبختی –گرچین رابین
بالاخره درونگرایی خوب است یا برونگرایی یا میانگرایی؟
من مطمئن هستم که تا به حال خیلی اوقات از خود پرسیده اید که آیا شما درون گرا هستید یا برون گرا. برای بعضی افراد این انتخاب آسانی نیست. ولی برای بیشتر ما سخت است که بین این دو امکان انتخاب نماییم.
سخت بودن پاسخ به این سوال به دلیل تقسیم کردن دیدگاه به فقط دو نظر است و این نگرش به شخصیت افراد خیلی وقت است که منسوخ شده است. بیشتر ما جایی در میان این دو امکان قرار داریم
چند نفر درونگرا را می شناسید؟ جواب واقعی احتمالا شما را شگفت زده خواهد کرد. به نظر می رسد در فرهنگ ما، که از دبستان تا دنیای کسب و کار بر کار گروهی تاکید می شود، همه چیز به نفع افراد برونگراست و فرهنگ آمریکایی، و درکل جهان غرب، برونگرایی را میستاید. خوشبختانه، افراد درونگرا در هرجایی یک سخنگوی جدید دارند: نویسنده کتاب سکوت سوزان کین کسی که خودش مدعی است درونگراست و تلاش دارد تا جایگاه افراد درونگرا را در فرهنگ و جامعه بهتر بشناسد.
کتاب سکوت(قدرت افراد درونگرا در دنیایی که نمی تواند از صحبت کردن باز ایستد)، از طریق تحقیقات جدید و قدیم، تجارب شخصی، و حتی شیمی مغز، در حالتی جذاب و بسیار قابل مطالعه، به بررسی درونگرایی می پردازد. کین با تعمق در درونگرایی به دنبال راه هایی است که افراد درونگرا و برونگرا درک بهتری از یکدیگر داشته و افراد درونگرا تضادهای خود را همچون توانایی عمل کردن همانند افراد برونگرا در بعضی موقعیت ها را درک کنند. سکوت که برای هر فرد درون گرا و هر فرد برونگرایی که یک فرد درون گرا را می شناسد به راحتی در دسترس و نشاط آور است، توان بالقوه ای برای ایجاد تغییرات اساسی در آرمان فرد برونگرا» دارد.
بیش از یکسوم جامعه را افراد درونگرا تشکیل میدهند
خانم سوزان کین، با
حتی در برونگراترین جوامع، حداقل یک سوم افراد درونگرا هستند. سوزان کین در کتاب قدرت سکوت نشان میدهد تاکنون چه میزان قدرت این افراد دست کم گرفته شده و این موضوع چقدر میتواند برای جامعه مضر باشد! او ضمن تشریح وضعیت درونگراها در جامعه، شغل، خانواده و روابط عاطفی و .، راهکارهای مناسبی را ارائه داده و با اشاره به آخرین دستاوردهای علمی در این زمینه دید جامعه، حتی دید خود درونگراها را به درونگرایی تغییر میدهد.
سوزان کین، ضمن تشریح وضعیت درونگراها در جامعه، شغل و کسبوکار، تربیت و آموزش، ورزش، روابط عاطفی و.، راهکارهای مناسبی هم به درونگراها و هم برونگراهایی که با آنها در ارتباطند، ارائه میکند.
کتاب قدرت سکوت با بیانی شیوا و جذاب، با ارائه نتایج آخرین تحقیقات و با نقل داستانهای واقعی افراد زیادی، میتواند به خوبی دید جامعه و حتی دید خود افراد درونگرا را به درونگرایی تغییر دهد.
اگر افراد درونگرا نبودند شاید جای خیلی از این ایدههای ناب و کارهای بزرگ و کتاب ها در دنیای ما خالی بود.بسیاری از رهبران و شخصیت های کاریزماتیک و تاثیر گذار و فرزانگان دنیا افراد درونگرایی بودند.
اگر بخواهیم تمام کتاب را در یک جمله خلاصه کنیم میتوانیم بگوییم: سوزان کین تاکید دارد که درونگرایی و برونگرایی دو الگوی مختلف رفتاری و شخصیتی هستند که به یک اندازه ارزشمند محسوب میشوند و میتوانند در دنیای ما اثربخش و تاثیرگذار باشند.
بررسی بیشتر موضوع از سایر منابع
شخصیت یک فرد از مجموعه ای از تمایلات و ترجیحات تشکیل شده که ما به وسیله آن ها به زندگی می نگریم.شاخص های شخصیتی در سنین پایین شکل می گیرند و در اوایل سن بلوغ به فرم نهایی و ماندگار خود میرسند. خیلی چیزها در مورد شما در طول زندگی تغییر می کنند ولی شخصیت شما جزئی از این تغییرات نیست.
بروس لی می گفت" همیشه خودتان باشید، نظرات خود را ابراز کنید، اعتماد به نفس داشته باشید، دنبال شخصیت های موفق و کپی برداری از شخصیت آن ها نباشید."
زنجیره بین درون گرایی و برون گرایی یکی از مهمترین شاخص های شخصیتی است. این نگران کننده است که ما را به سوی تقسیم بندی شخصیتی درون گرا یا برون گرا سوق میدهند، چون هر کدام این طبقه بندی ها با توان ها و ضعف های خاص خود همراه و تعریف گردیده اند.
اَدَم گَرَنت در وارتون به تحقیق این پدیده پرداخت و یافته های او شگفت انگیز هستند. اولا او به این نتیجه رسید که دوسوم افراد کاملا درون گرا یا بیرون گرا نیستند.بیشتر افراد میان گرا هستند، یعنی تمایلاتی برون گرا و درون گرا دارند. بر حسب موقعیت ، جهت گیری بسیار تغییر می کند.
برون گرایی و درون گرایی طیفی است که در وسط آن میان گرایی قرار دارد :
میان گرایان نسبت به افراد کاملا درون گرا و یا برون گرا برتری متمایزی دارند.از آنجایی که شخصیت آن ها به نحو شدیدی به یک جهت تمایل ندارد، قادر هستند بر حسب موقعیت روش خود را به افراد مختلف تطبیق دهند. بدین دلیل برقراری ارتباط با دیگران برای آن ها آسان تر و عمیق تر است و همچنین با افراد بسیار گوناگون.
گرَنت این پدیده را این چنین توضیح میدهد:
"از آنجایی که افراد میان گرا به نحوی طبیعی دارای یک الگوی متغیر صحبت کردن و گوش کردن هستند، به اندازه ای که لازم است اطمینان خاطر و شوروهیجان را به مخاطب خود انتقال می دهند و در عین حال به علایق مشتریان گوش فرا می دهند و کمتر حالت های زیادی هیجانی و یا اعتماد به نفس بیش از حد ابراز می کنند.
نحوه عملکرد میان گرایی در مغز
درجه اجتماعی بودن شما بستگی به دوپامین دارد، هورمونی که در مغز باعث احساس خوب داشتن می گردد. همگی ما سطوح مختلفی از تحریک دوپامینی در نئوکورتکسِ خود داریم (قسمتی از مغز که در آن عملیات بالاتر فکری مانند فراگیری زبان و فکرِ آگاهانه صورت می پذیرد). آنهایی که درجه تحریکِ بالا دارند، تمایل به درون گرایی دارند وبدین دلیل از ارتباطات اجتماعی زیاد پرهیز می کنند برای اینکه تحریک زیادی در نئوکورتس باعث نگرانی زیادی آن ها میشود. آن هایی که کمتر تحریک می شوند به برون گرایی تمایل دارند. از آنجایی که درجه پایین تحریک در نئوکورتکس برای برون گرایان حوصله سربر است، تمایل به برقراری ارتباطات اجتماعی دارند و نتیجتا احساس بهتری دارند.
نزد بیشتر افراد تحریک در نئوکورتکس به حد مفرط نمی رسد، و بیشتر در حال تغییر است. در بعضی مواقع شما نیاز به تحریک بیشتر دوپامینی و در بعضی مواقع نیاز به تحریک کمتری دارید
(
وقتی فضایی خلق میکنید تا افراد ساکتتر حرف بزنند، گاه ایدههای باورنکردنیای خواهید داشت که درغیراینصورت به اشتراک گذاشته نمیشدند.
بررسی بیشتر کتاب در ترجمان
لینک سخنرانی TED سوزان کین درباره کتاب سکوت
https://www.ted.com/talks/susan_cain_.
در یکی از روزهای گرم تابستان میوه خوشرنگ و آبدار هلو را که تازه از بازار خریده بود در دست اش گرفت و می خواست بر روی مبل راحتی آنرا گاز بزند ولی زیبایی دو چندان رنگ میوه که قبل از خوردن در دهانش آب انداخته بود او را به تامل وادار کرد ؛ لحظه ای مکث کرد آخر چگونه این میوه را بخورم در صورتی که هوشیار نیستم این جرقه کوچک بود که عقربه های زمان را در ذهن او به عقب برگرداند فیلمی از گذشته این میوه در ذهن او به نمایش در آمد که در سکانس هایی از آن می دید دستی که این میوه زیبا را پرورانده و شب و روز نگهبانی نموده و آب و کود داده تا به بار بنشیند و دستی که درخت آن را کاشته و سال ها در انتظار به میوه نشستن آن شده است آری این میوه 200 گرمی خیلی حرف برای گفتن داشت اگر گوش شنوایی بوده باشد صدای بال های زنبور و ه ای که بر گل های آن نشسته و گرده افشانی کرده را می شنید و صدای چکاوکی که لحظه ای برشاخه آن نشسته و آواز خوانده است تا ذرات این میوه را به رقص و سماع آورد.این میوه خوشمزه و آبدار در همراهی روز با فوتون های خورشید انرژی گرفته و در دل سکوت شبانگاهی با ستاره و ماه خلوت کرده تا از خامی پخته شود.
اگر کمی گوش ات را تیزتر کنی میتوانی نجواهایی را که باغبان با این درخت و خدای خویش داشته بشنوی و غم و رنجهایی را که پای این درخت چال کرده بشنوی و اینگونه با رنج های بشریت همدل شوی.
این میوه حتی می تواند صدای رودخانه و نهرآبی که از کنارش گذشته را برایمان انعکاس دهد.صدای غرش رعد و برق ابر بهاری را که تازه شکفته بود برایم دوباره همچون صدای مهیبی در دل کوهی به صدا در بیاورد.
این میوه حتی می تواند صدای باد نوروزی را که همچو نفخ صوری دمیده بود تا درخت خفته در خاک را بیدار نماید در وجود خفته من بدمد.
آری دانه این میوه حتی می تواند از اعماق تاریخ زیست کره خاکی برایم سخن بگوید که چگونه نسل به نسل شجره نامه و هویت خود را از دوره های زمانی مختلف زمین در DNA خویش حمل کرده است و به دست من رسیده.
آه این میوه چقدر صدای انفجار مهیب بیگ بنگ می دهد و بوی غبار ستاره ها.
آری این میوه حتی می تواند صدها راز پیچیده در نحوه رشد آن که علم بشری تا حال کشف کرده بگوید اینکه چگونه ریشه های این درخت از دل خاک مرده همچنین میوه خوش طعم و زیبایی به بار می آورد و ذرات خاک پس از طی فعل و انفعلات پیچیده شیمایی و ترکیب آن با یکدیگر و فتوسنتز برگ ها به شکوفه می نشیند و رشد و نمو می کند و تبدیل به میوه پخته می شود.
آه خدای من! ببین چه گل زیبایی می بینم که از دل برگهای این درخت هلو به من لبخند می زند و تمامی زیبایی های هستی را در خودش یکجا جمع کرده است این گل چه بوی معطری دارد انگار بوی معشوق می دهد.اگر در بین این همه جلوه های زیبایی هستی تنها زیبایی گل را میدیدم برایم کافی بود.حالا این میوه ثمره این گل لطیف و زیباست که برایم هدیه شده هست.چه هدیه ای بهتر از دامن این گل لطیف و زیبا.
آری این میوه می تواند مثل کتاب آفرینشی مثنوی ها در خصوص مبدا و منشا هستی و آفریدگارش و حتی وجود بهشتی دیگر در عالم دیگر مثل پرده سینما به نمایش دربیاورد که تصویر آن اینگونه در حیات زمینیان منعکس شده است.
آری امروز این میوه با کمی تامل قبل از خوردنش مفهوم جاودانگی و ابدیت را به من فهماند و پس از خوردنش عشق جاودانه را باز خواهم یافت.
آه ای مائده های زمینی! ممنون از این همه سفره رنگین که در پای من ریختید.
آه ای ابر و باد و مه و خورشید و فلک! ممنونم از این همه تلاش برای من.
آه ای خدای عزیز! ممنون از این همه لطف و زیبایی.
-روزنوشت ها (# مراقبه طبیعت# زندگی در لحظه)
جوری زندگی کن که انگار بار دومی است که زندگی را تجربه میکنی و انگار بار اول اشتباه زندگی کردهای.
از کتاب هربار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند
دانیل مارتین کلاین زمانی که دانشجو فلسفه بود علاقه زیادی به یادداشت کردن جملات کوتاه از فیلسوفهای بزرگ داشت و آنها را در دفترچهای یادداشت میکرد. هدف او از این کار یافتن راهی برای درست زندگی کردن بود اما دانیل مارتین در نیمه عمر خود این دفترچه را کنار میگذارد و دیگر جملات کوتاه فلسفی به آن اضافه نمیکند.
حال کلاین با حدود شصت سال سن و زندگی در دهه ششم زندگیاش و پس از سالها مطالعه در فلسفه دفترچه را پیدا میکند و به بررسی جملات و سبک زندگی گوینده آنها از ابعاد مختلف میپردازد که این خود باعث اشنایی هرچند ناچیز خواننده با دنیای پیچیده فلسفه میشود.
نویسنده در این کتاب از ارسطو، بیکن و نیچه گرفته تا سارتر، کامو و ویتگنشتاین، در یک گشت فلسفی-تفریحی، به مسائل فلسفی درون و بیرون زندگی میپردازد.
جملاتی از متن کتاب
خب درسی که من در اینجا گرفتم از این قرار بود: اینکه تمام وقتم را صرف حسرت خوردن هر چیز مهم یا پیشپاافتادهای در زندگیام بکنم که به آنها نرسیدهام راه مطمئنی برای از دست دادن هر چیزی است که در حال حاضر پیشِ روی من و در اختیار من است. با توجه به اینکه در این سنوسال و با دیدگاه خاصی که دارم حالا دقیقا میدانم که بعدش چی میشه.»
بچه که بودم مرتب فکر میکردم وقتی بزرگ شوم زندگیام چهطور خواهد بود. بعدتر در سنین نوجوانی به این فکر میکردم که بعد از فارغالتحصیلی زندگیام چه شکلی خواهد شد و همینطور زندگی گذشت و ادامه پیدا کرد. زندگیام را یک جورهایی آب بستم بهش.
رالف والدو امرسن اشارهی خوبی دارد که در مورد زندگی من یکی خوب مصداق دارد: ما همیشه در حال آماده کردن خودمان برای زندگی کردن هستیم اما هیچوقت زندگی نمیکنیم.»
گذر از این ابهام انتخاب زیستن – انتخاب ادامهی زندگی – پیشدرآمدی است به خلق تعریف شخصی فرد از معنای زندگی. در بوتهی آزمون خودکشی، ما به یک دلیل تصمیم میگیریم که زنده بمانیم. هر دلیلی، حتا اگر این دلیل صرفا این باشد که نمیخواهیم بمیریم. وقتی کامو در رمان بیگانه نوشت: اگر در جستوجوی معنای زندگی باشید هرگز زندگی نخواهید کرد.» همین موضوع را از زاویهی دید متفاوتی بیان میکرد. معنی زندگی، چیزی نیست که بتوانیم جستوجو و کشفش کنیم. چیزی است که شخصا بایستی خلقش کنیم.
من نمیتوانم قدبلند باشم. نمیتوانم کاری کنم که مثلا در مراکش به دنیا بیایم. اما اینها خیلی هم مهم نیست، مهم در مقیاس اینکه مثلا من میخواهم چه کسی باشم، میخواهم دقیقا چگونه زندگی کنم، میخواهم با مدتزمان محدودی که روی کرهی زمین به عنوان طول عمرم در اختیار دارم چه کنم و میخواهم چگونه و براساس چه ایدئالهایی بمیرم. اینها دقیقا چیزهایی است که فردیت مرا میسازد.
سارتر و رفقای اگزیستانسیالیستش – کامو و سیمون دوبووار – مسئلهی بغرنج و پیچیدهی جبر و اختیار را به شیوهی ویلیام جیمز حل کردند: اولین اقدامشان به عنوان کسانی که به ارادهی معطوف به باور اعتقاد دارد، اعلام تقدم هستی بر چیستی بود.
ادامه مطلب
اگر انسانها تا ابد زندگی میکردند، اگر پیر نمیشدند، اگر بدون مردن، همیشه سالم در این جهان زندگی میکردند، خیال میکنی هرگز به خود زحمت فکرکردن به چیزهایی را میدادند که الان ذهن شان را مشغول کرده؟
اگر قرار بود برای همیشه زنده بمانیم، چه کسی به معنای زنده بودن فکر میکرد؟ چه اهمیتی داشت؟ یا حتی اگر برای کسی اهمیتی داشت، احتمالا فقط فکر میکردند:خوب کلی وقت دارم، بعدا بهش فکر میکنم.» . ولی ما نمیتوانیم تا بعد صبر کنیم . باید همین لحظه به آن فکر کنیم … هیچکس نمیداند قرار است چه اتفاقی بیفتد . ما مرگ را برای رشد کردن لازم داریم . مرگ، این موجود عظیم و نورانی است که هر چه بزرگتر و نورانیتر باشد، ما را دیوانهوارتر مشتاق فکر کردن در باره چیزها میکند.”
― هاروکی موراکامی(رمان نویس)
نیاز نیست که ایمان خود را فریاد کنم
این درختان (که با هزار زبان) گنگ و خاموش اند
و این خاک پرگل و ریحان
که گوشهای دراز علف را هر سو پهن کرده است
خود از هر خطیبی گویاتر اند
این ستارگان، با فروغ بی پایان
همه لب فروبسته اند
و تپه ها و دشتها دم فروبرده اند
اما همه بی زبان از خدا سخن می گویند.
(چار هنسن تاون)
365روز با ادبیات انگلیسی- دکتر الهی قمشه ای
زندگی ما بر صحنۀ عالم چیست
یک نمایشنامه، یک سوک نامه، یک تعزیه
و شادیهای ما: رِنگ تندی است از اطوار موسیقی
برای تقسیم نقشها میان بازیگران
و رحِمِ مادران ما: اتاق تعویض لباس
جایی که ما برای شرکت در این کمدی درامِ کوتاه
جامۀ مناسب می پوشیم.
و تماشاگرانْْ فرشتگانِ آسمان اند
که با خرد و بصیرت کامل نشسته اند
و هردم در دفترِ نقشِ هر کس شماره ای رقم می زنند
و خطای بازیگران را بدان معین می کنند
و گورهای ما
که ما را از چشمهای فراگیر خورشید پنهان می کنند
همان پرده است که در پایان بازی فرو می افتد
و بدین سان ما تا پایان نمایش بر صحنه می خرامیم
و همه چیز طنز و مطایبه است
مگر مرگ که امری کاملاً جدی است.
(سر والتر راله)
365روز با ادبیات انگلیسی -دکتر الهی قمشه ای
تصورکن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح، یک حساب برات باز میکنه و توش هشتاد شش هزار و چهارصد دلار پول میگذاره، ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس میگیرند. نمیتونی تقلب کنی و یا اضافه ی پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز میکنه. شرط بعدی اینه که بانک میتونه هر وقت بخواد بدون اطلاع پیشین حسابو ببنده، و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل میکنی؟ او زمان زیادی برای پاسخ به این پرسش نیاز نداشت و سریعا .؛ همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان. این حساب با ثانیه ها پر میشه. هر روز از خواب که بیدار میشیم هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن، و شب که میخوابیم مقداری را که مصرف نکردیم، نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو میشه و هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم، ولی بانک میتونه هروقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل میکنیم و غصه میخوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم.
نقل از کتاب اگر حقیقت داشت .؛ نویسنده: مارک لوی
رواج فلسفه درمانی در قرن بیست و یکم
کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال از سری کتاب های معنای زندگی تلاشی ست برای شناخت انسان و پویه شناسی درونی اش بر اساس چهار دلواپسی غایی اگزیستانسیال و کاربست این شناخت در رواندرمانی. این چهار دلواپسی یا اضطراب غایی عبارتند از مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی. هر کدام از این دلواپسی ها تنش دیالکتیکی را منجر می شود که اضطراب ناشی از این تنش است. روانرنجوری نتیجه ی برخورد نامناسب با این اضطراب است.
مرگ: یالوم می گوید مرگ سرچشمه ی اصلی اضطراب است. انسان موجودی است که می داند متناهی و فانی ست و رویارویی با این واقعیت برایش اضطراب آور است. انسان در رویارویی با مرگ دو راه پیشرو دارد. یکی آنکه تلاش کند آگاهی از آن را سرکوب کند و از آن فرار کند که این راه می تواند منجر به نابه هنجاری روانی و زندگانی غیراصیل شود. راه دیگر رویارویی صادقانه با مرگ و پذیرش آن و به جان خریدن اضطراب عادی ناشی از این مواجهه است. این راه انسان را از نابه هنجاری روانی دور می کند و امکان زندگانی اصیل را فراهم می کند. یالوم موارد بالینی فراوانی را گزارش می کند که در آن مرگ و آگاهی از آن هم موجبات روانرنجوری شده و هم امکان زندگی اصیل را فراهم کرده است و این به خود فرد بستگی دارد که چگونه با واقعیت میرایی اش روبه رو می شود.
آزادی: دلواپسی غایی دیگری که انسان می بایست با آن روبه رو شود آزادی ست. پذیرش آزاد بودنمان ما را مسئول موقعیتی می کند که در آن هستیم. مسئولیت به قول سارتر یعنی بانی و مولف انکار ناپذیر یک رویداد یا شیء بودن. یالوم گفته ی یکی از اساتیدش را نقل می کند:هدف رواندرمانی آن است که بیمار را به مرحله ای برساند که بتواند آزادانه انتخاب کند. پس از پذیرش مسئولیت خود و اینکه خودمان گرفتاری های زندگی، احساسات و رنج هایمان را پدید آورده ایم، نوبت خواستن می رسد. مهم است که فرد ظرفیت خواستن و آرزو کردن را داشته باشد در غیر این صورت تغییری در زندگی اش ایجاد نمی شود. گرایش زیادی در افراد وجود دارد که از آزادی خود فرار کنند و آن را انکار کنند و دست به دامان نظریات جبرگرایانه شوند تا از بار اضطراب ناشی از آزادی بگریزند. پذیرش آزادی خود به این معناست که بپذیریم ساختار از پیش تعیین شده ای در بیرون وجود ندارد و اوضاع می تواند کاملا به گونه ی دیگری باشد.
تنهایی: تنهایی اگزیستانسیال اشاره به جدا افتادگی انسان از جهان دارد. این تنهایی همچون مغاکی ست که بین فرد و جهان دهان باز کرده است. انسان خود را در تصمیم گیری ها، رویارویی با مسائل زندگی و مرگ تنها می یابد. فرد از طرفی می خواهد با دیگران باشد و خود را درگیر جهان کند اما از طرفی خود را جدا از آن ها می بیند. این مسئله تنش دیالکتیکی را سبب می شود. فرد برای فرار از اضطراب ناشی از این تنش روش های مختلفی را به کار می گیرد. درگیر شدن در روابط مختلف به هر قیمتی برای رها شدن از تنهایی، منجر به روابط ناسالم و غیراصیل بسیاری می شود. یالوم می گوید روبه رو شدن با تنهایی اگزیستانسیال و پذیرش آن، پیش شرط ضروری ایجاد روابط اصیل است. تنهایی اگزیستانسیال بخشی هستی انسان است و نمی توان آن را از بین برد اما از طریق روابطی همچون عشق اصیل می توان از آن کاست.
پوچی یا بی معنایی: بامعنا بودن زندگی فرد زمانی ست که ساختاری بر زندگی او حاکم و خود را در فعالیتی درگیر می کند که هدف، جهت و مقصودی دارد. زمانی که این ساختار به هم بریزد و فرد ارتباطش با جهان سست شود، و نداند کجاست و به کجا می رود، پوچی را تجربه می کند. فروپاشی بنیان های اسطوره ای و دینی در غرب که ساختار منسجمی را برای انسان غربی فراهم می کرد، منجر به بحران معنایی شد که توجه نیچه را بسیار به خود جلب کرد. از نظر نیچه نیهلیزم در دل تفسیر مسیحی از هستی وجود داشت. تفسیری که مبتنی بر مدل دوجهانی افلاطونی بود و زمانی که جهان دوم زیر سوال می رود، با جهان بی معنایی روبه رو می شویم که در ابتدا صرفا به خاطر آنکه در خدمت جهان دوم بود، معنایی داشت. از این رو، انسان امروزی برای معنابخشیدن به زندگی اش با دشواری بسیاری روبه روست. او در دریایی از امکانات مختلف قرار دارد که هر کدام او را به سویی فرا می خواند. از نظر یالوم فعالیت هایی همچون انسان دوستی، تلاش برای بهبود اوضاع خود و دیگران، خلاقیت، فدا کاری برای یک آرمان و. راه هایی برای معناجویی در جهان مدرن است. یالوم معتقد است تعهد پادزهر معضل پوچی ست. هرچه فرد بیشتر در جهان خود درگیر باشد، کمتر با مسئله پوچی روبه رو می شود و زندگی اش را معنادارتر احساس می کند. خصوصیت از خود برگذرندگی انسان که فرانکل بسیار بر آن تاکید می کند، به او امکان می دهد که از خود فراتر رود، خودش را فراموش کند و درگیر تحقق ارزشی شود که زندگی اش را سرشار از معنا می کند.
ادامه مطلب
کریس هیوئر اندیشمند مسیحی درباره شخصیت امام حسین (ع) و قیام عاشورا می گوید:اگر میخواهیم مفهوم کربلا را درک کنیم باید به آن امری فراتر از سرزمین عراق و فراتر از یک بحث مربوط به شیعیان یا مسلمانان نگاه کنیم باید واقعه کربلا را به عنوان یک بخش از سرگذشت بشریت ببینیم . ما انسان ها یک تاریخ جمعی داریم و ما اولین نسل بشر نیستیم می توانیم به گذشته و نحوه زندگی انسان های دیگر نگاه کنیم و از آن ها الگو بگیریم و همینطور می تواند برای ما درس عبرت و هشدار باشد که این انسان ها تحت این شرایط ، آن اعمال قبیح را انجام دادند و امام حسین (ع) در این شرایط ، به این صورت عالی و شرافتمندانه عمل کرد .
لینک سخنرانی در آپارات
من که مسیحی هستم نیز دوست دارم با یادآوری وقایع کربلا از آن ها درس بگیرم .
برای درک اهمیت امام حسین (ع) باید به زمان خود پیامبر برگردیم چرا که پیامبر ( صلی علیه و آله ) ، علی ( علیه السلام ) را به عنوان جانشین خود برای رهبری جامعه منصوب می کند و این اصل شکل می گیرد که خداوند است که رهبر جامعه را معین می کند .
همه اتفاق نظر دارند که یزید نمونه یک مسلمان خیلی بد و به طریق اولی یک رهبر خیلی بد بود ، او علنا علیه دستورات الهی عمل می کرد و احکام را زیر پا می گذاشت ، در این جا یک بحران رهبری پیش آمد ، اینکه در برابر ظلم و عصیان چگونه باید برخورد کرد .
حدیثی از پیامبر داریم که اهمیت این موضوع را به ما نشان می دهد ، او به مناسبتی می فرماید : " بزرگترین جهاد ، گفتن حرف حق در برابر سلطان جائر است " . این سخت ترین چالش برای هر انسانی است که جلوی یک فرد ظالم بایستد و تسلیم نشود .
بنابراین در مدینه ، در ذهن حسین (ع) این مسائل می گذرد و او میداند که چیزی نمانده تا یزید بخواهد که با او بیعت کند و می داند که یزید برای رهبری جامعه شخصی کاملا بی لیاقت است ، در این مرحله یک اتفاق تکان دهنده در جامعه اسلامی در حال اتفاق افتادن است .
هنوز پنجاه سال از درگذشت پیامبر نگذشته و ما در آستانه قتل عام نوه پیامبر قرار داریم ، شب قبل از نبرد ، امام حسین (ع) یاران خود را جمع می کند و به آن ها می گوید : ببینید فردا به ما حمله خواهند کرد ، آن ها با من کار دارند ، خواهش می کنم شما از این جا بروید اما آنها پاسخ می دهند ما نخواهیم رفت ، می مانیم و همراه شما کشته می شویم .
در اینجا با یک بعد عظیم از این مساله مواجه می شویم که اگر شما مدافع یک فرد نجیب ، درستکار و شرافتمند بودید که تحت ظلم واقع شده است ، چه می کردید ؟ آیا حتی به قیمت از دست دادن جان در کنارش می ماندید یا برای نجات جان خودتان فرار می کردید ؟
حسین (ع) در بیابان کشته می شود یارانش همراه او کشته می شوند ، در نگاه و ادبیات بشری ، این ها دانه های بلوطی بیش نبودند و با این حال یادآور ان هستند که دانه های بلوط خدایی تبدیل به درختان عظیم بلوط می شوند ، چون می بینیم با این که 2000 سال از میلاد مسیح (ع) و 1400 سال از زمان حسین (ع) می گذرد ، ما هنوز آن ها را به یاد می آوریم و آن ها برایمان الگو هستند و نام آن ها در زندگی پیروانشان زنده است و به ما هم در مورد زندگی ایمانی خودمان یاداوری می کند مهم نیست اثری که می گذاریم چقدر قابل اندازه گیری است بلکه مهم این است که ما چقدر به دستورات خداوند پایبندیم و این که آن دانه بلوط را بکاریم و اعتماد داشته باشیم کدانه بلوطی که امروز می کاریم ، هر چقدر هم کوچک باشد ، به لطف خدا و هر زمان که خدا بخواهد می تواند به درخت بلوط عظیمی تبدیل شود ، زندگی ایمانی این گونه است ما در پی نتایج آنی و لحظه ای نیستیم .
دکتر کریس هیوئر، اسلام شناس و اندیشمند مسیحی اهل ایرلند، از جمله کسانی است که طی سالها مطالعه وتحقیق در باره اسلام، تلاش نموده است تا چهره واقعی اسلام و رهبران بزرگ آن نظیر پیامبر(ص)، امام علی (ع) وامام حسین (ع) را به جامعه غربی وغیر مسلمان معرفی نماید.
http://fa.alkawthartv.com/news/97150
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم /
تا که بی این هر دو با تو دم زنم (مولوی)
می گفت سکوت ترجمه زبان خداوندی است.
سکوتی که رمز بزرگی هستی را در خود دارد
و خداوند صرفا با زبان هستی و آفریده هایش با بشر سخن گفته است
چنان سکوتی در این میانه حکمفرماست که دل سنگ را به رحم می آورد
سکوتی بس سنگین و سهمگین تر از اخم بین دو دلداده
بشر در تقلا و دست پا زدن برای شنیدن پیام مستقیم و بی واسطه خداوند برای درمان درد جاودانگی خویش هست که نکند در هستی تنها مانده باشد و آخر هم با مرگ خویش نیست و فانی شود و این اضطراب شدیدی در دل او ایجاد کرده است.
در این اضطراب جاودانگی برای همین هستی را با فریاد بلند خویش مورد هجمه سوال ها و انتقاد های تند و تیز قرار می دهد.
این چه جهانی هست که هیچ صدایی از آفریدگارش بلند نمی شود و همه اش سکوت هست و باز هم سکوت.
این چه غوغایی هست که در عالم به پا شده ولی خبری از صاحب غوغا نیست.
ولی از ذره گرفته تا کهکشان مست این صاحب غوغاست.
و ذره ای نیست که در این عالم قرار داشته باشد همه اش در حال جنب و جوش اند آنهم با نظم و قوانین خاص ریاضی و فیزیک
تناسبات و زیبایی های چنان در هم آمیخته و نقاشی شده اند انگار می خواهند پیامی را به بشر منتقل کنند.
به هر گوشه ای که نگاه می کنی کتابی از حرف در دل خویش پنهان کرده است چقدر عمیق، هر ورق اش دفتری است معرفت کردگار.
بشر می خواهد با آفریدگارش سخن بگوید با نماز و دعا و نیاز و حتی فریاد
اما گاهی این ها حرف و صوت و لقلقه زبانی بیش نیستند
سکوت سهمناکی در هستی حکمفرما شده و این سکوت انسانی می طلبد که حرف و صوت اش هستی را پریشان نکند
بلکه از عمق جان با معمار هستی سخن بگوید انگار که سمفونی سوک عشق در درونش ترتیب داده شده است اما خبری از آن در بیرون اش نیست
ولی شعله های آن در آنسوی پرچین های زمان برای بیداردلان عالم قابل شنیدن باشد بدون اینکه حرف و صوتی از بین لب ها و زبان بیرون آمده باشد و مثل ذکر "لاالله الا اله" لب تکان نمی خورد.
و بقول مولانا:
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن / حرف چه بود خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم/ تا که بی این هر سه با تو دم زنم
ادامه مطلب
استانیسلاو یرژی گفته: "مشاهده جهان رایگان هست فقط برای شرح و تفسیر آن است که باید بهای زیادی بپردازیم."
درباره کتابخوانی هم تقریبا همچنین مقوله ای مطرح است و می توان گفت: مطالعه کتاب گاهی آسان است فقط برای شرح و تفسیر آن است که اندیشه در اعماق باید غواصی بیاموزد.
از اواسط سال گذشته مطالب زیادی درباره موضوعات مختلف مورد علاقه و جدید در Goodreads یا سایر سایت ها خواندم و گاهی گوش دادم و خلاصه برداری کردم و به دوستان دیگر معرفی کردم و هر از گاهی هم نوشتم. سال نسبتا خوبی برایم بود هر چند عادت ها و رفتار مطالعه ام هنوز نیاز به اصلاحات بنیادین دارند. از ریویوها و نوشته های دوستان بهره زیادی بردم و فهمیدم که هنوز پنجره های ذهنم خالی از کتاب های نخوانده هست که دیگران قبلا گوی سبقت را از من ربوده اند. سفر در اقلیم واژه ها همچنان ادامه دارد
سفر کشف وادی های ناشناخته، سفر سیال از اندیشه ای به اندیشه ای دیگر که گاهی در دو سر طیف قرار دارند، سفر از رنج به آغوش معنا و سفر از تاریکی به نور تا شاید این اندیشه سامان یابد. چه خیال خوشی.اندیشه را چه به سامان
در خصوص "رفتارشناسی مطالعه" و هنر مطالعه، مواردی بصورت کلی قابل طرح است و دوست دارم در این چارچوب حرکت کنم تا از پراکندگی و آشفتگی به دور باشم که البته تغییر رفتار رسوب شده سخت هستاینکه چگونه مطالعه کنم؟ چه کتابی را بخوانم؟ کتاب را چگونه بفهمم و نقد کنم؟ چگونه از کتاب خوانده شده بهره برداری نمایم؟
رفتار مطالعه :
سیل کتاب های زیادی هر روز از برابر دیده گان ما در گودریدز یا سایر شبکه اجتماعی دیگر رد می شوند بعضی ها از دور دلربایی می کنند و بعضی ها شاید چنگی به دل نزنند و شاید در اولویت من نباشد حالا کدامش را بخوانم فعلا به لیست اضافه می کنم تا ببینم کی بخوانمش.حالا خلاصه اش را بخوانم یا نصفه یا کامل.از یک طرف این بستگی به کشش و نیروی جاذبه کتاب و از طرفی رفتار مطالعه من دارد.کوتاه سخن اینکه روش و رفتارشناسی مطالعه هست تعیین می کند که برداشت ها و خروجی من از مطالعه کتاب مورد نظر چه خواهد بود.پس لازم هست قبلا بر فنون مطالعه هدفمند واقف باشم و درباره هنر و فنون مطالعه چند کتاب خوب خوانده باشم.
رفتار کتاب شناسی :
موضوعات مختلفی اولویت خوانش ها را تعیین می کند رشته تخصصی مورد نظر، علایق اندیشه ، کتاب خودیاری و روانشناسی،کتاب علمی، کتاب ادبی و رمان ، کتاب مذهبی و متافیزیک و کتاب کاربردی و مورد نیاز مقطعی. حالا کدام کتاب خودیاری ، رمان و فلسفه را بخوانم علاوه بر علایق درونی ، شناخت کتاب برتر و ارزشمند از کتاب زرد در جغرافیای موضوع مورد نظر مساله ای هست که تعیین کننده هست و زمان کم هست باید در این خصوص وسواس بخرج داد.
رفتار شرح و نقد:
شرح و نقد کتاب سخت ترین قسمت ماجرا می باشد به خصوص برای کمال گراها که می خواهند تمامی زوایای متن را بکاوند و بیشتر بدانند و وسواس بیشتری در فهم موضوع دارند. فهم جنبه های متعدد کتاب از لحاظ تکنیک فرم و محتوا بستگی به این دارد که قبلا درخصوص فهم فرم و محتوای متن و نقد و تحلیل متن چند کتاب خوب خوانده باشم.
رفتار بهره برداری از کتاب:
کتاب هایی زیادی می خوانیم ولی عمده آن مثل دودی از ذهن محو می شوند و یا مصرف مقطعی بشکل تفکر درباره موضوع و یا ظهور مقطعی در رفتار و گفتار با دیگران دارند. اینکه کتاب را خواندیم ولی خروجی آن چنانکه باید در ذهن و نوشته ما بسط و تسری نیافت.و شوربختانه تفکر و هدف نویسنده در تفکر و قلم من جاری نشد نکته قابل ملاحظه ای ننداشت باید در روش ها یم تجدید نظر کنم.
------
آدمی تا زمانی که سختی هایش را می فهمد، زنده است، ولی وقتی سختی های دیگران را درک می کند آن وقت یک انسان هست-لئو تولستوی
و چون موسی به میعاد ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت ، عرض کرد: پروردگارا ، خود را به من بنمای تا بر تو بنگرم.» فرمود: هرگز مرا نخواهی دید ، لیکن به کوه بنگر پس اگر بر جای خود قرار گرفت به زودی مرا خواهی دید.» پس چون پروردگارش به کوه جلوه نمود ، آن را ریز ریز ساخت ، و موسی بیهوش بر زمین افتاد ، و چون به خود آمد ، گفت: تو منزهی! به درگاهت توبه کردم و من نخستین مؤمنانم.(سوره اعراف-آیه 143)
کلمات کلیدی آیه:
موسی گفت: اَرَنی: خود را به من نشان بده
خداوند میفرماید: لن ترانی: هرگز مرا نخواهی دید!
شاعران گذشته و معاصر از زاویه نگاه متفاوتی درباره این واقعه عظیم اشعاری سروده اند که خواندنی است.
سعدی:
چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی"
حافظ:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"
مولوی :
ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه "تری" چه " لن ترانی
علامه طباطبایی:
سحر آمدم به کویت که ببینمت نهانی
"ارنی" نگفته گفتی دو هزار "لن ترانی"
امیر خسرو دهلوی:
طور هستی را حجاب دیده بینا مساز
تا جواب لن ترانی نشنوی همچون کلیم
سنایی:
من چو موسی مانده ام اندر غم دیدار تو
هیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم
عباس صبوحی:
ارنی گفت دلم بهر تماشای رُخش
لن ترانی به جواب، از دو لبش گویا شد
محتشم کاشانی:
طلبی که یار نازی نشکد چه لذت او را
دل شوق گرم دارد ارنی ز لن ترانی
و در آخر مولوی گفته:
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی می رسد بر می شکافد کوه را
نتیجه:
به تعداد افراد نگاه متفاوت ، تفسیر متفاوت، و عملکردهای متفاوت وجود دارد. من و تو با نگاه خود دنیایمان را به هر رنگی بخواهیم ترسیم میکنیم.
تولستوی در کتاب مرگ ایوان ایلیچ به ما نشان می دهد که وقتی خوب زندگی نکرده باشیم و به اندازه کافی در صحنه ی زندگی خود حضور نداشته باشیم، آنگاه ترک این زندگی بسیار دشوار خواهد بود و ما را عذاب خواهد داد. ترس شدید از مرگ به خاطر آن است که می دانیم زندگی نکرده ایم. دروغ و تزویر همچون حجابی هستند که هستی اصیل را از ما پوشیده نگه می دارند و اجازه نمی دهند که آنچه واقعاْ مهم است خودش را نشان دهد. وقتی مرگ که بخشی از شرایط هستی انسان است، فراموش شود و به عنوان یک امر قبیح و وگرافیک تلقی گردد که نمی توان و نباید در موردش سخن گفت، انسان از ندای هستی که او را به سوی زندگی والاتری فرا می خواند باز می ماند. مرگ آگاهی درک هستی شناختی ما را بالاتر می برد و با سرکوب و سرپوش بر آن، بیشتر آن چیزهایی که برایمان ارزش فراوان دارد را نیز از دست می دهیم، عشق، محبت، شجاعت و حقیقت. با تصدیق مرگ و رویارویی با آن دل های آدمیان به همدیگر نزدیک تر می شود و سبب می شود آن ها نسبت به هم شفقت بیشتری ابراز کنند. اگر پیایان زندگی مرگ است، چرا باید آن را با تنفر و عداوت بی مورد تباه کرد؟
دانش مختصر چیز خطرناکی است
باید که از چشمه پایرین که همان چشمه حکمت است ،
یا هیچ ننوشی یا خود را سیراب کنی
در این چشمه ، جرعه های کوچک و رقیق ، آدمی را مست و بی خبر می کند
اما نوشیدن ساغرهای پربار شخص را باز به هوشیاری باز می گرداند.
A Little Learning is a Dangerous Thing
A little learning is a dangerous thing;
Drink deep, or taste not the Pierian spring:
There shallow draughts intoxicate the brain,
And drinking largely sobers us again.
Alexander Pope
اثر الکساندر پوپ
ترجمه حسین الهی قمشه ای
برگرفته از کتاب در قلمرو زرین
ادامه مطلب
مشاهده جهان رایگان هست فقط برای شرح و تفسیر آن است که باید بهای زیادی بپردازیم.
استن ایسلاو یرژیلتس
بدون شک یکی از اساسیترین پرسشهایی که هر انسان متفکر در دورهای از زندگی روزمرهاش با آن مواجه میشود این است که آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ چرا باید زندگی کرد؟ هر پرسش دیگری که پیرامون این سؤال مطرح شود، مبحثی تحت عنوان معنای زندگی را شکل میدهد.
در عصری که اگر عنوان بحران معنا و معنویت بر آن بنهیم، بیجا نیست، عدهای معتقدند زندگی ارزش زیستن ندارد و باید گذراند و گذشت. در مقابل، عدهای معتقدند لحظه به لحظه زندگی فرد معنادار است و انسان باید در زندگی فردی خویش معنایابی کند.
اگر زندگی ما معنایی داشته باشد، این معنا همان چیزی است که ما به آن دادهایم، نه چیزی که حاضر و آماده در اختیار ما قرار گرفته باشد. تری ایگلتون
لینک دانلود کتاب
101 نکته درباره معنای زندگی
ادامه مطلب
خداوندا اگر تو را از بیم دوزخ می پرستم در دوزخم بسوزان،
و اگر به امید بهشت می پرستم بهشت بر من حرام گردان،
و اگر برای تو ، تو را می پرستم جمال باقی از من دریغ مدار.
عطار نیشابوری
دلی که خالی از شعله های عشق خدا نیست آن دل مستوجب نسیان و تاریکی است.دلی که در آتش هجر معبود خویش نمی سوزد آن دل جز سنگ و گل نیست. ای دل بکوش که جزو غایبان این درگاه نباشی و گرنه در دنیای صورت و عاری از معنا غرق خواهی شد.باید که قول لسان الغیب را با جان دل شنید که علی الدوام می گفت: حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ.
و مولانا نیز در حکایت مارگیر و اژدها در منظومه ارزشمند مثنوی اینچنین می گفت:
در طلب زن دایماً تو هر دو دست که طلب در راه نیکو رهبر است
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب سوى او می غیژ و او را می طلب
گه بگفت و گه به خاموشى و گه بوى کردن گیر هر سو بوى شه
گفت از روح خدا لا تیاسوا همچو گم کرده پسر رو سو بسو
هر کجا بوى خوش آید بو برید سوى آن سر کاشناى آن سرید
هر کجا لطفى ببینى از کسى سوى اصل لطف ره یابى عسى
لینک دانلود کتاب ناله شبگیر
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
مشاهده جهان رایگان هست فقط برای شرح و تفسیر آن است که باید بهای زیادی بپردازیم.
استن ایسلاو یرژیلتس
بدون شک یکی از اساسیترین پرسشهایی که هر انسان متفکر در دورهای از زندگی روزمره اش با آن مواجه میشود این است که آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ چرا باید زندگی کرد؟ هر پرسش دیگری که پیرامون این سؤال مطرح شود، مبحثی تحت عنوان معنای زندگی را شکل میدهد.
در عصری که اگر عنوان بحران معنا و معنویت بر آن بنهیم، بیجا نیست، عدهای معتقدند زندگی ارزش زیستن ندارد و باید گذراند و گذشت. در مقابل، عدهای معتقدند لحظه به لحظه زندگی فرد معنادار است و انسان باید در زندگی فردی خویش معنایابی کند.
اگر زندگی ما معنایی داشته باشد، این معنا همان چیزی است که ما به آن دادهایم، نه چیزی که حاضر و آماده در اختیار ما قرار گرفته باشد. تری ایگلتون
لینک دانلود کتاب
101 نکته درباره معنای زندگی
ادامه مطلب
ادامه مطلب
واژه ها آمده اند تا هستی را معنا کنند و برای درک هستی آن را به زبان بشر ترجمه کنند بشر با شیوه های مختلف دائما در حال تفسیر هستی به صورت واقعی و یا انتزاعی به زبان قابل درک خویش بوده و هست به زبان شعر ، الهیات ، فلسفه و زبان علم و روزمره. هر کدام از این موضوعات طیف های معنایی مخلتفی دارند و بشر سعی دارد با تبدیل نمادها به زبان واژه ها هستی را معنا کند و یا اینکه جهان را با واژه ها مدل سازی ذهنی کند. در این میان واژه های زیادی خلق شده اند واژه هایی که بار معنایی متفاوتی را به ذهن متبادر می سازند هزاران واژه ابداعی کاربرد های متفاوتی در شاخه های مختلفی به فراخور نیاز بشر دارند ولی در این بین واژه هایی هستند که برخی از آنها کابرد ابزاری دارند تا نیازهای بشر را مرتفع سازند و برخی کابردی فراتر از نیازهای ابزاری دارند و عمق معنایی بیشتری دارند و سنگین هستند و مثل خوشه ای سایر واژه های هستی در زیر آن قرار می گیرند. این واژه ها تعیین کننده هستند و بیشترین تفسیرها، تعبیرها و مباحثات را به خود روا داشته اند و به نوعی رشد و تعالی معنادار بشر در حوزه آگاهی مدیون آنهاست و می توان گفت بدون این واژه ها هستی و تناقضات آن چندان گره گشایی نمی شد و هستی تفسیر و ترجمه نمی شد. کفه این واژه های بر سایه واژه ها بیشتر سنگینی می نماید و تفسیر معنایی درست آنها هست که در سرنوشت بشر و آرامش او تعیین کننده هستند و کشمکش ها و انقبضات و انبساطات روحی و روانی بشر ییشتر در اقلیم این طیف واژه ها اتفاق می افتد. این واژه ها یا منفردند یا دوگانه اند که یکی مثبت هست و دیگری منفی یا متضاد.
پدیده های فراتر از درک عقلی شکل استعاره و مجاز به خود گرفته اند و به نوعی استعاره های هستی شناختی اند که بدون این استعارها ، صورتبندی و معناکردن هستی و جهان ماوراء مشکل تر می نمود و در مقابل آن پدیده های ملموس شکل واقعی تر دارند و شاید چندان مشکلی در تفسیر هستی ندارند.
هر کسی به فراخور نیاز خویش و یا میزان بلوغ فکری و معرفتی اش کلیدواژه های هستی در وجوداش تجلی یافته است و بنا به درجه معرفتی و الویت های فردی عمق و بعد این کلید واژه ها در وجود او صورت بندی شده اند.
هر چند آنچه را که در عمق فکر و احساس درونی بشر در جریان دارد بصورت کامل در واژه ها جاری و تبلور نمی یابند و این بدلیل تنگنای زبانی بشر هست که هنوز شاید به تکامل آنچنانی نرسیده است و با رشد بیشتر آگاهی بشر در آینده شاید لایه های معنایی هستی رمزگشایی خواهد شد. و اغراق نخواهد بود اگر بگوییم بدلیل نامتناهی بود وجود آدمی هست که واژه ها قادر به تصویر کشیدن عمق برداشت های آدمی نیستند و می توان از آنها به راز درونی یاد کرد و بقول ویتکنشتاین باید گفت "آنچه درباره اش چیزی نتوان گفت باید خاموشانه از کنارش گذشت"(رساله فلسفی منطقی).
به هر روی مهم این هست که این کلید واژه ها هستند که هستی بر مدار آنها می چرخد و بیشترین اضطراب ها و تلاطمات درونی و اتفاقات روحی و روانی بشر از آنها برمی خیزد و نحوه تفسیر آن هاست که معنای هستی، رشد و آگاهی برتر از آنجا جاری می شود.واژه هایی مثل:
خدا،ایمان،عقل و عشق ، آگاهی،شهود؛ دانایی،خوشبختی، خیر و شر ، جبر و اختیار، روح،اخلاق،زیبایی،آزادی، حقیقت،جاودانگی،تنهایی،مرگ،زمان، نور و تاریکی، معنای زندگی، پوچی،نفس،شیطان،تکامل،علت و معلول،وجود،گناه،بهشت و جهنم(آخرت)،،عدالت،شک و یقین، صورت و معنی، علم یا ثروت،جنگ و صلح،رنج و درد.
قبل از ترک این دنیا باید تکلیف خویش را با این کلید واژه های هستی مشخص کنیم.
(روزنوشت ها)
نوشتن فقط یکی از عوامل زندگی نیست بلکه پیش و پس از آن، ابزاری برای معنا کردن زندگی است. زندگی کردن و نوشتن درباره زندگی، وجوه متقابل بودناند. کسی که مینویسد و کسی که زندگی میکند، مکمل یکدیگرند. هر کدام دیگری را تغذیه میکند، هر کدام در جستجوی دانشی است که شاید هر دو را در ادراک خودشان یاری کند.
(مدرسه نویسندگی)
حتی نوشتن بیمایهترین متنها هم اگر مدام و مداوم صورت بگیرد، قدرت فرسایندۀ قلم! را چندین برابر میکند.
نوشتن، بهترین ابزار اندازهگیری زندگی است.
زنده بودن، محکمترین دلیل برای نوشتن است.
اگر مدام در حال یادداشتبرداری باشی هیچ لحظهای را هدر نمیدهی.
نوشتن، شهامت شروع کردن هر کاری را به تو میدهد؛ به شرط آنکه شهامت شروع نوشتن را داشته باشی.
علاقهات را به بهانه آلوده نکن.
نوشتن درختی است که در میوه دادن خساست به خرج میدهد؛ اما سایۀ آن از تمام درختهای دیگر سخاوتمندتر است.
اگر خواندن و نوشتن نتوانسته تو را نجات بدهد؛ بیشتر بخوان. بیشتر بنویس.
تولید محتوا را با تولید محتوا یاد میگیریم، نه حرف زدن دربارۀ اهمیت تولید محتوا.
شاید تلاش برای داشتن عشقی زوالناپذیر ما را به نوشتن میرساند.
تو شوخی شوخی مینویسی و متنهای خوب جدی جدی شکل میگیرند.
وقتی نویسنده میشوی که ننوشتن برایت دشوارتر از نوشتن باشد.
بگذار نوشتن، مشوق اصلی تو باشد.
بنویس تا کَپَک نزنی!
شاید درد تو این است که غیر موقع به این جهان آمدهای، نوشتن دوای درد دیر یا زود آمدن به دنیاست.
ادامه مطلب
به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن
ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
توانایی که در یک طرفة العین
ز کاف و نون پدید آورد ین
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
در آدم شد پدید این عقل و تمییز
که تا دانست از آن اصل همه چیز
چو خود را دید یک شخص معین
تفکر کرد تا خود چیستم من
ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد
وز آنجا باز بر عالم گذر کرد
جهان را دید امر اعتباری
چو واحد گشته در اعداد ساری
(شیخ محمود شبستری)
---------
1-لینک مقاله تحلیل زبانشناختی
از اسطوره تا عرفان: بررسی تطور کارکردهای معنایی قاف»
2-دکتر ابراهیمی دینانی
https://philosophyar.net/marefat/25-december-2015
ادامه مطلب
میزان وحشت داشتن از مرگ به میزان کارهای ناکرده افراد در زندگی بستگی دارد.
اروین یالوم-انسان موجودی یک روزه
وقتی خوب زندگی نکرده باشیم و به اندازه کافی در صحنه ی زندگی خود حضور نداشته باشیم، آنگاه ترک این زندگی بسیار دشوار خواهد بود و ما را عذاب خواهد داد. ترس شدید از مرگ به خاطر آن است که می دانیم زندگی نکرده ایم. دروغ و تزویر همچون حجابی هستند که هستی اصیل را از ما پوشیده نگه می دارند و اجازه نمی دهند که آنچه واقعاْ مهم است خودش را نشان دهد. وقتی مرگ که بخشی از شرایط هستی انسان است، فراموش شود و به عنوان یک امر قبیح تلقی گردد که نمی توان و نباید در موردش سخن گفت، انسان از ندای هستی که او را به سوی زندگی والاتری فرا می خواند باز می ماند. مرگ آگاهی درک هستی شناختی ما را بالاتر می برد و با سرکوب و سرپوش بر آن، بیشتر آن چیزهایی که برایمان ارزش فراوان دارد را نیز از دست می دهیم، عشق، محبت، شجاعت و حقیقت. با تصدیق مرگ و رویارویی با آن دل های آدمیان به همدیگر نزدیک تر می شود و سبب می شود آن ها نسبت به هم شفقت بیشتری ابراز کنند. اگر پایان زندگی مرگ است، چرا باید آن را با تنفر و عداوت بی مورد تباه کرد؟
*****
کارل یونگ، روانشناس سوئیسی، نوشته است: سنگینترین باری که یک کودک باید به دوش بکشد، بار زندگی نزیسته والدینش است». منظور او از این حرف این بود که سرپرستان ما هرکجا و هرگونه که در سیر تکاملی خود گیر کرده باشند، همانجا برای ما تبدیل به الگویی درونی میشود که در آن گیر میافتیم. اغلب اوقات ناگهان به خود میآییم و میبینیم که با مسائل حلنشدهی والدینمان سروکله میزنیم. گاهی ممکن است نسخهی دوم نیاکان خود باشیم، یا شاید شورش کنیم و سعی کنیم برخلاف آنها عمل کنیم. مخالفت با تأثیرات و نفوذ والدین بهطرز جالبی بههمان اندازه دست و پای ما را میبندد که موافقت با آن. در هرصورت، پیشینیان ما را محدود میکنند. شاید علت این امر در تذکر باستانی کتاب مقدس نهفته باشد که میگوید: گناهان انسان، فرزندانِ فرزندان او را تا نسل سوم و چهارم آزار خواهند داد.
یادمان باشد مرگ آمده تا زندگی را تماما برای ما معنا کند. پس لحظات نزیسته ات را با عمق وجود دریاب و زندگی کن و خام و نپخته قورت مده.
(برداشتی از کتاب زندگی نزیسته ات را زندگی کن-رابرت الکس جانسون)
یافتن معنا در نیمه عمر
گاهی اوقات، متاسفانه، متوجه میشویم که زندگی فرد دیگری را میزیستهایم، این که ارزشهای آنها انتخابهای ما را هدایت کردهاند. با این که هرگز احساس خوبی به زندگیای که داشتهایم نداریم، به نظر میرسد که این تنها گزینهای است که داریم. حتی وقتی که توجه و تحسین دیگران را داریم، به طرزی مرموز احساس میکنیم فریبکارانه عمل کردهایم.
ما انسانها موجوداتی به دنبال معنا و در جست وجوی خلق معنا هستیم. حیوانات همتای ما بر اساس چرخههای بیولوژیک حیاتشان را همانند ما زندگی میکنند، اما ظاهرا این توانایی را ندارند که دربارهی خودشان تامل کنند، مفاهیم انتزاعی را خلق کنند، یا ساختارهای اجتماعی پیچیدهای را که حملکنندهی ارزشهای آنهاست، ایجاد کنند. حیوانات دیگر ممکن است بجنگند تا زنده بمانند اما هرگز دربارهی فناپذیریشان نگران نیستند. بزرگترین راز این نیست که ما به طور تصادفی در غنای زمین و کهکشان پرستاره پرتاب شدهایم، بلکه این است که در این زندان ما میتوانیم تصوراتی دربارهی خودمان ایجاد کنیم که به اندازهی کافی نیرومند است که بتواند ناچیز بودنمان را نفی کند.
تصور کنید پادشاهی شما را به یک کشور میفرستد تا کار ویژه ای انجام دهید.شما به آن کشور می روید و صد کار دیگر انجام می دهید. اما اگر آن کاری را که به خاطر آن به آنجا فرستاده شده بودید را انجام ندهید، مانند این است که گویی هیچ کاری انجام نداده اید. بنابراین انسان برای کاری خاص به این جهان آمده است و آن کار، هدف اوست. اگر آن کار را انجام ندهد، مانند این است که هیچ کاری انجام نداده است.
سفر شما سفر شماست؛ سفر کس دیگری نیست، و هرگز برای شروع این سفر دیر نیست.
برداشتی از کتاب یافتن معنا در نیمه عمر- جمیز هالیس
ادامه مطلب
مشاهده جهان رایگان هست فقط برای شرح و تفسیر آن است که باید بهای زیادی بپردازیم.
استن ایسلاو یرژیلتس
بدون شک یکی از اساسیترین پرسشهایی که هر انسان متفکر در دورهای از زندگی روزمره اش با آن مواجه میشود این است که آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ چرا باید زندگی کرد؟ هر پرسش دیگری که پیرامون این سؤال مطرح شود، مبحثی تحت عنوان معنای زندگی را شکل میدهد.
در عصری که اگر عنوان بحران معنا و معنویت بر آن بنهیم، بیجا نیست، عدهای معتقدند زندگی ارزش زیستن ندارد و باید گذراند و گذشت. در مقابل، عدهای معتقدند لحظه به لحظه زندگی فرد معنادار است و انسان باید در زندگی فردی خویش معنایابی کند.
اگر زندگی ما معنایی داشته باشد، این معنا همان چیزی است که ما به آن دادهایم، نه چیزی که حاضر و آماده در اختیار ما قرار گرفته باشد. تری ایگلتون
لینک دانلود کتاب
101 نکته درباره معنای زندگی
ادامه مطلب
مشاهده جهان رایگان هست فقط برای شرح و تفسیر آن است که باید بهای زیادی بپردازیم.
استن ایسلاو یرژیلتس
بدون شک یکی از اساسیترین پرسشهایی که هر انسان متفکر در دورهای از زندگی روزمره اش با آن مواجه میشود این است که آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ چرا باید زندگی کرد؟ هر پرسش دیگری که پیرامون این سؤال مطرح شود، مبحثی تحت عنوان معنای زندگی را شکل میدهد.
در عصری که اگر عنوان بحران معنا و معنویت بر آن بنهیم، بیجا نیست، عدهای معتقدند زندگی ارزش زیستن ندارد و باید گذراند و گذشت. در مقابل، عدهای معتقدند لحظه به لحظه زندگی فرد معنادار است و انسان باید در زندگی فردی خویش معنایابی کند.
اگر زندگی ما معنایی داشته باشد، این معنا همان چیزی است که ما به آن دادهایم، نه چیزی که حاضر و آماده در اختیار ما قرار گرفته باشد. تری ایگلتون
لینک دانلود کتاب
101 نکته درباره معنای زندگی(نصیری)
ادامه مطلب
کتاب هنر شفاف اندیشیدن-رولف دوبلی با ترجمه عادل فردوسی پور
گر یک روز یا یک هفته افکار و کنش های خود را زیر نظر بگیریم و لیست کنیم می بینیم چقدر خطای شناختی که از ما سر نمی زند و مثل عنکبوتی بر افکار ما تارهای خویش را تنیده اند.
"پاپ از میکل آنژ پرسید :راز نبوغت را به من بگو.چگونه مجسمه ی داوود ،شاهکار تمام شاهکارها را ساختی؟
جواب میکل آنژ این بود:ساده است،هر چیزی را که داوود نبود تراشیدم. "
شفاف اندیشی به معنای به کارگیری شیوه ی میکل آنژ است :بر داوود تمرکز نکن. به جای آن بر هر چیزی که داوود نیست تمرکز کن و آن را بتراش. تمام خطاها را کنار بزن، شفاف اندیشی ظاهر می شود.
رولف دوبلی در این کتاب به شیوایی و شیرینی تمام با ذکر مثالها و نمونه های ملموس ،خطاهای شناختی ای که ما در امورات شغلی و زندگی روزمره دچارش هستیم را به ما می شناساند. هر خطا در فصلی مجزا و کوتاه با مثالی کاربردی مطرح میشود و در پایان فصل، روش برخورد با آن خطا ارائه می شود.
هنر شفاف اندیشیدن از سری کتاب های اقتصاد رفتاری درباره خطاهای شناختی و اشتباهاتی است که در ما ریشه دوانده است. اشتباههایی که انجام دادنشان مناسب ما نیست ولی خودمان نمیدانیم اشتباه هستند. هنر شفاف اندیشیدن، ٩٩ بخش دارد که هرکدام به یک اشتباه پرداخته است. البته خود نویسنده هم تاکید دارد که لیستش کامل نیست و میتواند نوشتههایی به آن اضافه شود. خود آقای رولف دوبلی» درباره کتابش نوشته: این کتاب حاوی دستورالعمل نیست. در آن هفت گام برای یک زندگی بیخطا» پیدا نخواهید کرد… در واقع آرزوی من کاملا ساده است: اگر بتوانیم بزرگترین خطاهای فکری را بشناسیم و از آنها در زندگی شخصی، شغلی یا در دولتمان پرهیز کنیم، ممکن است شاهد جهشی در موفقیت خود باشیم. نیازی به حیلههای جدید، طرحهای نوین، ابزار غیرضروری و پرکاری طاقتفرسا نیست. تمام آنچه ما بدان نیاز داریم، پرهیز از بیخردی است.»
هر فصل کتاب یک خاطره یا رخداد واقعی را توصیف کرده و بعد سراغ پاسخ دادن به این پرسش رفته که چرا انجام دادن این خطا، بد است.
همه ما بارها در طول روز نیاز به فکر کردن و تصمیم گیری پیدا می کنیم. اما آیا به درستی فکر می کنیم؟ درست تشخیص می دهیم؟ در برخی موارد حتی نمی توانیم تصور کنیم که به اشتباه رفته ایم.
این کتاب را به هر فردی که می خواهد تصمیمات آگاهانه ای بگیرد توصیه می گردد.
نمونه ای از خطاهای شناختی کتاب
confirmation bias
۷-خطای تایید: قسمت اول
خطای تایید، ریشه در همهی تصورهای غلط ما دارد.
تمایل به تفسیر اطلاعات جدید، به گونهای است که با تئوریهای موجود، باورها و اعتقادات ما هماهنگ باشد.
به بیان دیگر، هر دادهی جدیدی را که با نظرهای کنونیمان تناقض داشته داشته باشد فیلتر میکنیم(شواهد متضاد).
۸-خطای تایید: قسمت دوم
ما مجبور میشویم راجع به دنیا، زندگی، خودمان، سرمایهگذاریها، شغلمان و چیزهای دیگر در ذهنمان باورهایی بوجود آوریم.
بنابراین بیشتر اوقات با فرضیات سروکار داریم و این فرضیات هرچقدر مبهمتر باشند، خطای تایید قویتر میشود.
در زندگی خود چه بر این باور باشید، همه مردم دروغگو هستند چه بر این باور که همه مردم راستگواند، هر روز مدارکی پیدا میکنید که نظرتان را تایید کنند
یک مثال از خطای تایید در دنیای تجارت:
یک تیم اجرایی در مورد یک استراتژی جدید تصمیم میگیرد. تیم با شوروشوق هر نشانهای را که بر موفقیت استراتژی دلالت کند جشن میگیرد. این تیم به هر کجا نگاه میکند مدارک تاییدآمیز زیادی میبیند، در حالی که نشانههای خلاف آن دیده نشده یا خیلی سریع به عنوان استثنا» یا موارد خاص» رد میشوند. آنها در برابر شواهد متضاد کور شدهاند.
برای مبارزه با خطای تایید:
سعی کن باورهای خود را بنویسی و شروع کنی به پیدا کردن شواهد متناقض.
خلاص شدن از شر عقایدی که مثل دوستان قدیمیِ آدم هستند، سخت اما ضروری است.
نویسنده در این مورد میگوید:
این کتاب حاوی دستورالعمل نیست. در آن هفت گام برای یک زندگی بیخطا» پیدا نخواهید کرد. خطاهای شناختی چنان در وجود ما رخنه کردهاند که نمیتوانیم به طور کامل از شرشان خلاص شویم. خاموش کردن آنها نیازمند ارادهی فوقبشری است. اما در واقع هدف اصلی ما این نیست. همهی خطاهای شناختی مهلک نیستند. حتا وجود برخی از آنها برای یک زندگی موفق ضروری است. هر چند ممکن است این کتاب کلید شادمانی را در خود نداشته باشد، دستکم میتواند مانند بیمهای در برابر ناخوشیهای خودخواسته عمل کند.
سایر کتاب های توصیه شده:
قبل از خواندن کتاب هنر شفاف اندیشیدن، کتاب های "تفکر،کند و سریع" اثر دنیل کانمن، "قوی سیاه" اثر نسیم طالب، "نابخردی های پیش بینی پذیر" اثر دن اریلی و "53 اصل تصمیم گیری" اثر روبرت گانتر را مطالعه کنید. در واقع اگر میخواهید لیستی که رولف دوبلی در کتابش معرفی می کند، برایتان معنی داشته باشد و کمک کند که خطاها، تا حدی در خودآگاه تان نفوذ کنند و در خاطرتان بمانند، شاید باید به عنوان پنجمین کتاب سراغ آن بروید!
سخن پایانی: کتاب های زرد خودیاری زیادی در بازار هست که چندان کاربردی نیستند ولی این کتاب از آن کتاب هایی هست که باید خواند و تامل کرد.
برای دانلود فایل خلاصه کتاب روی این لینک کلیلک کنید: دریافت خلاصه کتاب هنر شفاف اندیشیدن (حجم: 141 کیلوبایت)
حکایت کنند که مردی مهربان و نیکخواه پیوسته دعا می کرد خدایا هر که هر گناه می کند بار آن را بر دوش من گذار. او را گفتند: چگونه جرات این دعا را داری و اگر مستجاب شود با چنین بار سنگینی چه خواهی کرد؟ گفت: "اگر مستجاب شود روز قیامت خواهم گفت پروردگارا چون بار همه گناهان بر دوش من است هیچ بنده ای را گناهی نیست. همه را به بهشت بر. آنگاه من با تو سخنی دارم. وقتی خداوند همه بندگان را به بهشت برد و درِ بهشت بسته شد با او خواهم گفت ای خدای من، اینک بنگر من هستم و تو. خود انصاف بده که آیا می ارزد چنین دستگاه عظیم جهنم و این همه مالکان دوزخ و مامورین عذاب را برای منِ ناچیز و ضعیف به کارگیری؟ مرا نیز ببخش و جهنّم را تعطیل کن." چنین مردمی هستند که در دلشان همه را بهشتی می خواهند اگرچه به قیمت باری باشد که بر دوش خود نهند. عارف دیگر گفته است که دوزخ را از من پر کنید که جایی برای دیگران نماند:
چه بودی که دوزخ ز من پر شدی
مگر دیگران را رهایی بُدی
سعدی
برگرفته از کتاب "در صحبت قرآن"
به قلم حسین الهی قمشه ای
درد اینجاست که درد را نمی شود به هیچ کس حالی کرد(محمود دولت آبادی)
می گفت تنهایی من عمیق ترین جای جهان است و انگشتان تو هیچ وقت به عمق درد پی نخواهد برد.
عمق درد دیگران را هیچ وقت نخواهی فهمید مگر اینکه همان درد را با همان شدت و حدت تجربه کنی.
درد دیگران را نخواهی فهمید مگر آنکه خودت همان درد را چشیده باشی.
درد تجربه ای است منحصر بفرد باید بچشی تا عمقش را بفهمی.
درد جنس و ماهیتش چشیدنی است نه دیدنی و نه شنیدنی.شاید با شنیدن و دیدن دردمندی لحظه ای دلت به وی بسوزد ولی این سوختن حفره عمیقی که در دل دردمند بوجودآورده در دل تو ایجاد نخواهد کرد.
از پنجره ذهن خویش درد دیگران را چنانکه باید درک نخواهی کرد چون تو در خواب عمیقی بسر می بری و دردمند بیدارتر از شماست.تو با آن زمانی که بر دردمند سخت می گذرد سنخیت و تناسبی نداری و شاید ظرف تو گنجایش آنهمه درد را هم نداشته باشد.
درد چنان تا مغز استخوان رسوخ می کند که دردمند تمام ذرات هستی را با وجودش درک می کند و حضورش را با سکوت بلندش فریاد می زند.
می بینی درد عمق و بعد ندارد که آن را اندازه بگیری تا مقیاس اش را بسنجی. درد چنان است که صاحب درد می داند.
سایه اش بلند است که مثل ابرهای سیاهی در جلو خورشید دردمند قرار گرفته و قصد هم ندارد دردمند را به این زودی رها کند.
درد موقعی ای بسراغت می آید که دیگر خیلی دیر فهمیده ای و انگار غریبه بودی و می پرسی چرا من؟!
درد وقتی می آید تمام کاخ آرزوهایت را بهم می ریزد و دنیا در برابر دیدگانت تیره و تار می گردد.
درد بی صدا می آید تا زله مهیبی در وجود خفته ات ایجاد کند تا درد و رنج دردمندانی را که تا حال حس نمی کردی به تو بچشاند.
درد می آید تا ناقوس بیداری را در وجود تو به صدا در بیاورد و دیگر نخواهی پرسید: زنگ ها برای که به صدا در می آیند؟
درد می آید تا قصه زندگی ات را از نو بنویسی، انگار که قبلا سیر باطلی داشتی و بر گذر عمرت واقف نبودی.
درد آمده تا تو را تولدی دوباره ای ببخشد، گویی در کما و گنگ متولد شده بودی.
درد کیمیاگری است که آمده مس وجودت را در کوره داغ خویش به گوهری مبدل سازد و شاید قرار نیست این کیمیاگر به این زودی به سراغ تو بیاید.صبر کن آسیاب به نوبت.
درد با شدت و اشکال مختلفی ظهور و حضورش را اعلام کند مرگ تلخ عزیزان،بیماری مهلک یا لاعلاج ،درد زایمان، بغض نترکیده از دردهای انباشته در دل، قلب شکسته از زخم زبان و درد سوک قلم نویسنده ای زمانه شناس و یا دردی از ناکجاآباد.
ادامه مطلب
چگونه درباره کتابهایی که نخواندهایم حرف بزنیم؟
پییر بایار
هدف این اثر مدح کتابنخواندن یا آموزش راهکارهای تظاهر به مطالعه نیست؛ هرچند در عمل میتواند به این کار نیز بیاید.
در فضایی که کتابخوانی یک فضیلت بیچونوچرا محسوب میشود، سخن گفتن از شیوههای کتابنخوانی» ساده نیست. اما هدف این اثر، مدح کتاب نخواندن یا آموزش راهکارهای تظاهر به مطالعه نیست. بلکه هدف پییر بایار، ارائۀ روایتی پستمدرن از کتابخوانی است. این روایت میگوید تعریف کتابخوانی» بهعنوان مطالعۀ کامل و دقیق یک اثر و فهم منظور نویسنده» در اغلب موارد نهتنها مفید نیست، بلکه امکانپذیر هم نیست. کتابهایی که نمیشناسید، تورق کردهاید، دربارهشان شنیدهاید یا حتی فراموش کردهاید نیز میتوانند در زمرۀ آثاری باشند که بر زندگی شما و فهمتان از دنیای پیرامون اثر گذاشتهاند.هر مؤلفی، درست پس از نگارش کتاب خود، میمیرد تا هر کتابخوانی، فراخور احوالات شخصی خود، برداشتی خاص از اثر او داشته باشد و، با این برداشت، نیمهجانِ دوبارهای به اثر و مؤلف آن ببخشد.
عصر انفجار اطلاعات
در روزگار عجیب و غریبى زندگى مى کنیم. سالانه نزدیک به دو میلیون و دویست هزار عنوان جدید کتاب در سراسر جهان چاپ مى شود، و این غیر از کتاب هایى است که تجدید چاپ مى شود، و تازه کتاب، آهسته ترین رسانه ى جهان امروز است. تلویزیون ها و اینترنت، که دیگر منحصر به سایت هاى بسته نیست، اطلاعات را با سرعت دیوانه وارى به سراسر جهان مخابره مى کنند. هر قطعه اطلاعات همچون شهابى است که لحظه اى مى سوزد و بى درنگ خاموش مى شود و جاى خود را به ده ها میلیون شهاب دیگر مى دهد که به همین ترتیب، بیش از کسرى از ثانیه عمر نمى کنند.
مى گویند ما در عصر انفجار اطلاعات زندگى مى کنیم و پس از انفجار اطلاعات دوره ى رکود اطلاعات فرا مى رسد، دوره اى که از فرط بارش اطلاعاتى، افراد نسبت به اطلاعات بى تفاوت مى شوند و - شاید براى گریز از جنون - دیگر پیگیر اطلاعات جدید نخواهند بود. دوره اى که سکوت آرزوى انسان ها مى شود، در میان هیاهوى سرگیجه آورى که دیگر معنایى ندارد.
ما در آستانه ى چنین دوره اى زیست مى کنیم و برای یافتن نشانه های فرارسیدنش، نیازی به دقت و ریزبینی نیست، بلکه آشکارا مقدماتش را در زندگی هرروزه ى خود شاهدیم و باید خود را براى زیستن در این جهان جدید آماده کنیم. چگونه؟ نمى دانم، اما گمان مى کنم این کتاب مثال خوبى از آن چه باید باشیم ارائه مى دهد، حتى اگر راه حل هاى این کتاب را نپسندیم، باز مقدمه ى خوبى است براى ایجاد این دغدغه در ذهنمان و جستجو به دنبال بدیل هایى بهتر.
چرا نباید بخواهم کتاب بخوانم؟
براى یک کتابخوان این بزرگ ترین سؤال است، و همین باعث مى شود عنوان کتاب را اهانتى به خود تلقى کند. در حقیقت مؤلف هم نمى کوشد در این باره کمکى کند و با توضیحات فصل اول وضع را بدتر مى کند. انگار مسئله ى اصلى مؤلف آن است که چطور مى توانیم جلوى دیگران اظهار فضل کنیم، بى آن که کتابى خوانده باشیم، و پیداست که این هم مسئله ای غیراخلاقى است و هم بى اندازه سخیف و ناچیز.
مسئله ى مهم تر آن است که در دنیاى آشفته و آشوبناک اطلاعات، چطور خود را از جنون غرق شدن در اطلاعات نجات دهیم، بى آن که به کل دست از دانستن بکشیم. آیا در دوران پسا اطلاعات، دوران رکود اطلاعات، دورانى که به ناچار باید از غرقاب اطلاعات فاصله گرفت، مى توان به گونه اى خود را از مهلکه ى جاهلیت ثانى برکنار داشت؟ مى توان مبتلا به سطحى اندیشى و رکود فکرى نشد؟ و سخنان مؤلف با این مسئله سازگارتر است، تا مسئله ى کم ارزشى که خود طرح مى کند.
بگذارید مثالى بزنم. شاید مثال اشتباه باشد، اما منظور را مى رساند. فرض کنید من مى خواهم سخنان ویتگنشتاین را بفهمم و قصد دارم با خواندن شرح هاى نویسندگان دیگر شروع کرده، به کتاب هاى ویتگنشتاین برسم. پس در این جا نخست نیاز است ده کتاب در شرح ویتگنشتاین بخوانم تا بتوانم کتاب هاى خود ویتگنشتاین را بخوانم. اما در این میان متوجه مى شوم که ویتگنشتاین حرف هاى خودش را بر راسل بنا کرده. پس باید نخست راسل را بفهمم. و در این راه، براى رسیدن به کتاب هاى خود راسل، نخست مى خواهم چند کتاب در شرح و تبیین راسل بخوانم. اما در مى یابم که راسل از فرگه الهام گرفته و فرگه هم از کانت و کانت حدّ جامعی است بین هیوم و لایب نیتس. از طرفی هیوم از بارکلى تبعیت کرده، و از طرف دیگر لایب نیتس تا حدّی از اسپینوزا، و این هر دو شاخه در نهایت بر سنت دکارتى، و دکارت هم بر سنت مدرسى ها سخنان خود را بنا کرده اند. اما کار به همین جا پایان نمى یابد، چون مدرسى ها پیرو آکویناس هستند، و آکویناس از طریق ابن سینا و ابن رشد و موسی بن میمون، از ارسطو بهره گرفته، و فلسفه ى ارسطو جواب فلسفه ى افلاطون است، و افلاطون نیز تا حدى بر فیثاغورسیان ابتنا دارد.
و این تنها یک رشته از علم بود.
مى بینید که اگر من بخواهم حقیقتاً کتب تمام این افراد را بخوانم و بفهمم، نیاز به سال ها وقت دارم، تازه اگر در میان راه نبرم و جا نزنم. طبیعى است که این رشته، همچون ریشه هاى درخت پیوسته از هر سو گسترده مى شود، و اگر بخواهم عمق همه چیز را بدانم، هرگز عمق هیچ چیز را نخواهم دانست.
چه باید کرد؟
مؤلف راهى پیشنهاد مى کند، که خالى از نقص و نقد نیست، اما براى شروع تفکر در این باره بد نیست. وى مى گوید: به جاى عمق در یک کتاب، به جاى رفتن تا نهایت عمق، به رابطه ى بین کتاب ها بپردازید. اگر به جاى "کتاب" بگذاریم "نظریات" یا "اطلاعات" مى توانیم سخن او را گسترش دهیم، و بگوییم: وقتى تنها یک برگ داشته باشیم، مطالعه ى ریزبینانه ى برگ شناخت خوبى از برگ به ما مى دهد، اما وقتى این برگ در میان هزاران برگ یک درخت قرار گرفت، مطالعه ى ریزبینانه ى تک تک برگ ها نه تنها هیچ شناختى از درخت به ما نخواهد داد، بلکه حتى همان برگ منفرد را هم به درستى درک نخواهیم کرد. و وقتى کار به جنگلى انبوه رسید، مطالعه ى برگ ها، در بهترین حالت مطلقاً بى ثمر است، و در
بدترین حالت به جنون ختم خواهد شد.
راه مطالعه ى مجموعه هاى بزرگ، همچون جنگلى از بى شمار برگ، آن است که از آن به قدر کافى دور شده، طرح و نقشه ى کلى جنگل را بشناسیم، و جز از این طریق به هیچ شناختى نخواهیم رسید.
آیا این استدلال درست است؟
من به تمامى تأییدش نمى کنم، چون همان طور که برخى در ریویوهاى خود نوشته بودند، بحث "لذت" از یک کتاب در این جا مغفول مانده است. اما آن چه که درباره اش با کتاب توافق دارم، آن است که باید فکرى به حال این مشکل کرد.
(ریویوی یک دوست گودریدزی,فواد سیاهکالی)
تعالیم کتاب
همین یکی از توصیههای نویسندۀ این کتاب است. یعنی:
بهتر است به جای خواندن کامل یک کتاب جایگاه آن را در جغرافیای کتابها بیابیم. غرق شدن در یک کتاب یعنی از دست دادن فرصت خواندن باقی کتابها، یعنی جزءنگری و غافل شدن از کل. در واقع جانمایی یک کتاب بین دیگر کتابها مهم تر است از خواندن آن.
همۀ کتابخوانها همواره این سؤالات را از خود میپرسند: کی فرصت میکنم این همه کتاب بخوانم؟ چطوری میتوانم از فراموشکردن آنچه خواندهام جلوگیری کنم؟ نویسنده دست روی همین پرسشها گذاشته و همین است که این کتاب را چالشی و مهم میکند. او میگوید:
انتخابِ خواندن هر کتابی یعنی انتخابِ نخواندن هزاران کتاب دیگر و فراموش کردن محتوای یک کتاب پس از مدتی برابر است با نخواندن آن کتاب. پس فرایند خواندن از طرف دیگر همان نخواندن است.
از نظر نویسنده فرهیخته کسی نیست که کتابهای بسیاری خوانده، بلکه کسی است که به محض دیدن کتابی جایگاه آن را تشخیص میدهد و میتواند بداند آن کتاب تقریباً دربارۀ چه حرف میزند. فرهیخته کسی است که دورنما را میشناسد.
نویسنده توصیه میکند به جای خواندن کامل یک کتاب، آن را تورق کنیم، فهرستش را بخوانیم، نسبتش را با دیگر کتابها دریابیم تا کامل بخوانیمش. برای حرف زدن دربارۀ یک کتاب، همین حد از آشنایی با کتاب کافی است. حتی میگوید میتوانید اصلاً هیچ چیزی از کتاب ندانید و کتاب خود را بسازید که دیگر افتادن از آنور بام است.
ادامه مطلب
ارزش افزوده در زبان مقصد-دستاوردهای ترجمه
زیاد شنیده ایم که در ترجمه بسیاری از لطافت های متن اصلی از دست می رود. در اینجا با مثالهایی از مهمترین ترجمه های ادبی فارسی سعی می کنم بر آنچه که در ترجمه بدست می آید تاکید کنم.
مترجم ادبی بازرگانی است که ادویه ای را از سرزمینی دور می آورد، در این سفر، نمک هفت دریا بر آن چاشنی نشسته، رطوبت انبار کشتی در آن اثر کرده، آفتاب هفت صحرا بر مغز آن تابیده و خلاصه شیره جان نویسنده به هزار شیوه خوش و ناخوش، خواسته و ناخواسته عمل آمده است تا به زبان مقصد برسد.این محصول عجیب را باید با معیار شراب کهنه قضاوت کرد نه شیر تازه!(دکتر ایمان فانی)
نام تمام پرنده هایی که در خواب دیده ام
برای تو در این جا نوشته ام
نام تمام آنهایی را که دوست داشته ام
نام تمام آن شعر های خوبی را که خوانده ام
و دستهایی را که فشرده ام
نام تمامی گل ها را
در یک گلدان آبی
برای تو در این جا نوشته ام
وقتی که می گذری از این جا
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن
من نام پاهایت را برای تو در این جا نوشته
-----
خطاب به پروانه ها-رضا براهنی
هر انسانی به حکم انسان بودن، فارغ از شغل و پیشه اگر بخواهد زندگی آرمانی داشته باشد،
باید در سه حوزه چیزهایی بداند:
یکم، ادبیات جهانی: شعر، رمان، نمایشنامه و سناریو فیلم و. .
من فقط در ادبیات جهانی یک انسانشناسی عمیق را مییابم، بیشترین تاکید من بر رمان و شعر است.
دوم ،فلسفه: بخشهایی از فلسفه را همه باید بدانند، ولو به شکل آماتوری؛ اما آماتور قوی، وگرنه کمیت زندگیشان دیر یا زود لنگ خواهد شد. این به معنای متخصص فلسفه شدن نیست.
بخشهایی از معرفتشناسی، بخشهایی از مابعدالطبیعه، بخشهایی از فلسفه زبان، بخشهایی از فلسفه ذهن، بخشهایی از فلسفه عمل، بخشهایی از فلسفه اخلاق، بخشهایی از فلسفه دین.
ما دیر یا زود به حکم انسان بودن به اینها نیاز داریم.
سوم، روانشناسی: یک بخش عظیمی از دستاوردهای روانشناسان را همه باید بهصورت آماتوری بدانیم.
"مصطفی ملکیان"
سوالی که درباره هستی ، انسان ، علم و آگاهی و ده ها موضوع مهم هستی مطرح هست این هست که اینها چه چیزی نیستند این گونه نگاه به مسائل و موضوعات مهم جهان هستی می تواند ما را از سردر گمی و نظام پیچده آن کمی سبکتر نماید تا با حذف زوائد دست و پاگیر هستی بتوان به یک تعادل در مدل کردن معنای هستی و انسان رسید .اگر بخواهم این سوال را بشکل کلاسیک خویش مطرح کنیم اینکه جهان و انسان چه چیزی هست شاید در مقام هستی که شاکله آن برای ما قابل دسترس هست بتوانیم به جمع بندی هایی برسیم ولی در بخش غیر قابل تفسیر هستی و انسان با تقابل بین فیزیک و متافیزیک مواجهیم و اینجاست که زوائد هر دو اینها را حذف کرد تا به یک درک متعادل از هستی رسید اینکه
علم چه چیزی نیست؟
فلسفه چه چیزی نیست؟
متافیزیک چه چیزی نیست؟
خدا چه چیزی نیست؟
انسان چه چیزی نیست؟
آگاهی چه چیزی نیست
خوشبختی چه چیزی نیست
و معنای هستی چه چیزی نیست.
"پاپ از میکل آنژ پرسید :راز نبوغت را به من بگو.چگونه مجسمه ی داوود ،شاهکار تمام شاهکارها را ساختی؟
جواب میکل آنژ این بود:ساده است،هر چیزی را که داوود نبود تراشیدم. "
ما بدرستی نمی دانیم چه چیزی عامل شناخت کامل حقیقت هست و یا بدرستی نمی دانیم چه چیزی عامل موفقیت ماست یا عامل خوشحالی پایدار ماست ولی با قطعیت می توانیم بگوییم چه چیزی موفقیت یا شادی ما را ویران می کند.این درک با وجود سادگی اش ، بسیار اساسی است دانستن منفی (شناخت نبایدها) بسیار قدرتمندتر از از دانستن مثبت(شناخت بایدها) است.
(نقل بخشی از مطلب از کتاب هنر شفاف اندیشیدن)
میزان سنجش سعادت ابدی در چیست؟
حُـسـن عـاقـبـت و تـوفـیـق ربـانـی، مـسـتـنـد بـه عـنـایـت خـداونـدی اسـت. بیتردید نمیتوان میان سعادت ابدی و طاعات و عبادات تکلیفی که انجام میدهیم، رابطهٔ علیت ضروری وجود داشته باشد؛ یعنی نمیتوان گفت: من که عبادات شخصی خود را بجا آوردهام و هر خدمتی که برای صلاح جامعه میتوانستم، انجام دادهام، پس قطعی است که من سزاوار سعادت ابدی هستم و هیچ تردیدی در لیاقت من برای ورود به اشعهٔ خورشید عنایت ربانی وجود ندارد»! این حقیقت را باید پذیرفت که حساسیت منِ» آدمی در حدی است که میتواند در برابر یک از میلیارد میلیارد کار نیک یا بد، بازتاب نشان دهد. بنده بارها به مثال باسکول (وسیلهٔ سنجش وزنهای سنگین) اشاره کرده و گفتهام: من» یا شخصیت» یا روحِ» آدمی، باسکول نیست که در توزین پنجاه یا شصت تن بار، به اختلاف ده کیلوگرم یا کمتر یا بیشتر، حساسیت و بازتاب نشان دهد. این من»، همان است که یک ده میلیاردم ثانیه، عمر مزون و هایپرون را در ذرات بنیادین اجسام در مجرای محاسبه قرار میدهد. بنابراین، یک لحظه انحراف ذهن آدمی در نیت، ممکن است عبادت سالیان متمادی را پوچ کند. علاوه بر این، انجام تکالیف و ایفای حقوق در امتداد زندگی، موجب آن نیست که انسان از خدا طلبکار شود، بلکه مقتضای عبودیت و پوشیدن لباس وجود و احساس وابستگی به مقام شامخ ربوبی است که باید ما را به انجام تکالیف و ایفای حقوق وادار کند. اینکه حافظ میگوید: تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست»، باید بیشتر دقت شود، زیرا اگر منظور از تکیه بر تقوا و دانش این باشد که انسان در نظر بگیرد که خداوند سبحان وعده فرموده است که هر کس تقوا بورزد و هر کس معرفت خالصانه بیندوزد، او را هدایت فرموده و سعادت را نصیب او خواهد ساخت، نظر مزبور نه تنها کفر نیست، بلکه از جهتی انسان را به سوی تلاش و تکاپو میکشاند. آری، اگر قضیه چنین باشد که انسان خیال کند تقوا و دانشی که اندوخته است، به خودی خود و بدون نیاز به تأیید و توفیق الهی، باید به منزلهٔ علت تامهای باشد که هدایت و سعادت، معلول قطعی آن است، در این صورت، اگر مشیت و عنایت خداوندی را به کلی کنار بکشد، قطعی است که با این طلبکاری از خدا و تعیین تکلیف بر آن ذات اقدس، از صراط مستقیم منحرف میشود.
محمدتقی جعفری، مجموعه آثار ۶- خلوت انس (تحلیل اندیشهها و شخصیت حافظ)، ص ۷۵۵ و ۷۵۶
مرداب روح نوشته جیمز هولیس (از یونگ پژوهان معروف) که پیام اصلی آن در جملهای نهفته است که روی جلد این کتاب ذکر شده: رنجها حرفهای جذابی برای گفتن دارند. این کتاب بیان میدارد تمامی رنجهایی که انسان در زندگی با آن مواجه است و این رنجها را احوال مردابی مینامد، باعث رشد و تعالی روح میشوند اگر حرف و هدف آن رنج را با کندوکاو دریابیم.
زیباترین انسانهایى که تا کنون شناخته ام، آنهایى بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال، راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بیرون آمدند. این افراد، یک حسى از قدردانى، حساسیت و فهم زندگى داشتند که آنها را پر از شفقت،ملایمت و توجه عمیق و عاشقانه میکرد.زیبایى این افراد، اتفاقى و بى سبب نبود
#الیزابت کوبلر
رنج لازمه رشد و بلوغ روحی است. بدون رنجْ انسان، ناآگاه، نابالغ، وابسته، ضعیف و محدود میماند.
گناه ما این نیست که روانرنجور یا خودخواه هستیم؛ ما مقصریم چون با اینکه میدانیم روانرنجور یا خودخواه هستیم، شهامت یا اراده تغییر دادن خود را نداریم.
به عقیده پاسکال ما چیزی نیستیم مگر نیهای شکننده و نازک که دنیای بیاعتنا میتواند به سادگی ما را بشکند و با وجود این ما نیهای متفکری هستیم که میتوانیم با جهان هستی متحد شویم و معجزه کنیم.
من آنچه بر من روی داده است نیستم؛ من آن چیزی هستم که تصمیم میگیرم باشم»
این دنیا زمانی به من تعلق پیدا میکند که دیگر به آن نچسبم.
پادتن ترسِ از دست دادن دنیا، رها کردن آن است. پادتن تنهایی، در آغوش کشیدن تنهایی است. چنانکه در هومیوپاتی، بیماری توسط خوردن کمی از خود سم بهبود مییابد.
تازمانی که رنج من آنچه بر من روی داده است نیستم؛ من آن چیزی هستم که تصمیم میگیرم باشم» را تحمل نکنیم، نمیتوانیم از محدودههای گذشته فرا برویم
بسیاری از ما تحتتأثیر بار افسردگی زنده» یا حتی افسردگی خندان» هستیم. در این نوع افسردگی موفق میشویم به اندازه کافی خوب کار کنیم؛ اما روح بسیار گرانباری را حمل میکنیم و هرگز سبکبالی را که بخشی از سفر است تجربه نمیکنیم. این نوع افسردگی که شایع است و اغلب تشخیص داده نمیشود، زندگی شخص را فرسایش میدهد. ما با داشتن احساس بیارزشی و بیکفایتی در مقابل چالشهای زندگی، درحقیقت با این نوع افسردگی همدست میشویم.
وظیفه بیچون و چرای ما در این مرداب آن است که به اندازه کافی آگاه شویم تا تفاوت میان آنچه را که در گذشته بر ما روی داده است و آن کسی که در حال حاضر هستیم تشخیص دهیم. هیچکس تا زمانی که اذعان نکند: من آنچه بر من رفته است نیستم؛ من آنچه انتخاب میکنم هستم» از لحاظ روانشناسی پیشرفت نمیکند. چنین شخصی میتواند تشخیص دهد کمبودهای دوران کودکی ذاتی نیستند؛ بلکه نتیجه شرایطی خارج از کنترل کودک هستند. آنگاه میتواند انرژی زندگی را که قبلا مسدود شده است جاری سازد.
دانلود خلاصه کتاب
***
دانلود متن کامل کتاب
----------
پی نوشت:
Swamplands of the Soul
Suffering has something to say by Jamse Hollis
میزان وحشت داشتن از مرگ به میزان کارهای ناکرده افراد در زندگی بستگی دارد.
(اروین یالوم-انسان موجودی یک روزه)
سفر ناتمام مطالعه یک مدعی زمینی:
یک سال گذشت همراه با طیفی از رنگ های متفاوت احساس که از متن کتاب ها و ریویوی های آن از پنجره چشم و گوشم بر ذهن من داخل شدند .هر کسی از زاویه دید خویش ریویویی بر کتابی نوشته بود که احساس و نگاه مرا جلا بخشیدند و گاهی مرا از زمان و مکانی که در آن بودم جدا کردند و بردند تا عمق معنا. کتاب هایی زیادی در این کشف و شهود یکساله بر من عیان گشتند که خانه تکانی هایی در آموخته های قبلی من رقم زدند.کتاب هایی داستانی و غیرداستانی که بنا به نیاز و خواسته من در قفسه مجازی Goodreads من هر روز جا گرفتند که فعلا فرصت نام بردن از همه آنها میسر نیست.
درباره معنای زندگی(Meaning of life):
در این کتاب ها علاوه بر جستجوی "معنای زندگی" و درک معنای هستی بدنبال صیقل دادن اندیشه و آگاهی خویش درباره جهان پیرامون و خودم و نیز نحوه تفسیر و درک هستی بودم.برخی معتقدند که زندگی معنایی از پیش تعیین شده ندارد معنا را باید جعل و خلق کنی و برخی بالعکس معتقدند معنا در بطن زندگی است و آنرا باید کشف کنی. در این میان از ویکتور فرانکل،اروین یالوم ،کاتینگهام ،ویل دورانت ،تری ایگلتون، دانیل کلاین،جولیان یانگ، تولستوی،یونگ، نویسندگان ایرانی(ملاصدرا،استاد جعفری) و فیلسوفان اگزیستانسیالیت. خوشه چینی کردم.
راز آگاهی و شناخت(Consciousness & Cognition) :
موضوع آگاهی و دوگانگی ذهن و بدن مواردی بود که در این یک سال بدنبال فهم بیشتر آن بودم.آگاهی در عصر هوش مصنوعی و پیشرفت های نوروساینس از مواردی هست که بحث آن پیچیده تر می شود و رازوارگی آن کماکان بر متون فلسفی و علمی سنگینی می نماید و مباحث شناخت و انواع خطاهای شناختی(کتاب هنر شفاف اندیشیدن،رولف ردوبلی) و قوهای سیاه (نسیم طالب)از مواردی هست که بیشتر می خواهم در این باره بیندیشم.
نظریه پیچیدگی(Complexity theory) از موارد دیگری بود که برای درک و مدل کردن لایه های هستی برایم کشف گردید و بهمراه علم کلان داده ها (Big data) در عصر حاضر برایم کمک حال خوبی بودند تا در این جنگل اطلاعات ، جهان غیرخطی، آنتروپیک .سردرگم نشوم.
دریافتم که بدلیل تنگای زبانی بشر از رازها نتوان براحتی سخن گفت.و بقول ویتکنشتاین "آنچه درباره اش چیزی نتوان گفت بهتر است خاموشانه از کنارش گذشت".
انسان طلبکار- انسان بدهکار(تز و آنتی تز)
در این سفر کتاب ها گاهی مثل برخی فیلسوف مسلکان انسان طلبکاری بودم و گاهی مثل عارف مسلک ها بدهکار ، محل تلاقی تز و آنتی تز گونه اندیشه .دریافتم علم و فلسفه و دین مرزبندی هایی دارند و از علم نمی توان انتظار داشت به تمام سوال هایی ما پاسخ بدهد چون کارکرد علم چیزی دیگری است و فلسفه و دین چیزی دیگر. فلسفه برزخی است بین علم و دین و دین هم برخاسته از ایمان و باور قلبی و درد جاودانگی درد مزمن و همیشگی بشر.دریافتم "دل هم دلایلی دارد که عقل ابزاری از آن خبر ندارد" و زبان از بیان جهان های چند لایه درون من قاصر هست.بدنبال کتاب هایی هستم که در مرز بین عقل و شهود قدم می زنند.
کتاب هایی ناخواسته از برابر چشمانم رژه رفتند که "فرگشت داروین" بر آنها سایه انداخته بود. کتاب های علمی، کیهانشناسی ،فلسفی و روانشناسی . به نوعی محل منازعه و کشاکش متفکران دیروز و امروز.از داوکینز و دنیل دنت گرفته تا تامس نگل و پل دیویس و سایر فلیلسوفان فیزیک و متافیزیک.
شهود و واقعیت(Intuition & reality):
در این یکسال علاوه بر کتاب هایی واقعگرا و علمی بدنبال کتاب هایی بودم که شهودی و ادبی بودند تا من را از این وابستگی به یک جنبه دور نمایند و جنبه های شهودی وجودم را روشن نگه دارند. کتاب هایی نیز با من همراه بودند که مرا برای زندگی در لحظه و خودآگاهی و در سفر معنای زندگی و خوشبختی یاریگر باشند و نگذارند غرق شدن در باتلاق روزمرگی مرا از هوشیاری درونی غافل نمایند.
استعاره های هستی(Metaphor):
کتاب هایی هم بودند که به لیست من اضافه شدند که از اسطوره تا استعاره و البته واقعگرایی(علم و فلسفه) را در می نوردند. حالا بدنبال کتاب هایی هستم که استعاره های هستی را که در مرز بین اسطوره،استعاره و واقعیت هستند تبین می نمایند(اسطوره به منزله استعاره). چون استعاره روشی برای مدل کردن هستی هست که بدون آن خیلی از کتاب ها و متون ادبی و فلسفی و روانشناسی و خودیاری و دینی و عرفانی خالی می ماندند.نظریه های متعددی درباره استعاره مطرح شده است که مهمترین آن از Lakoff(زبانشناس شناختی) می باشد که از استعاره بعنوان منبع تفکر و استدلال برای درک پدیده ها و مسائل انتزاعی یاد می کند و نظریه کارل یونگ هم درخصوص انسان و سمبل هایش در این حوزه خواندنی هست.
چه باید کرد؟
در این یکسال هم نوشتم از آموخته ها و برداشت هایم گاهی در دفتر و گاهی در وبلاگ و گودریدز
سوال های زیادی در ذهن ام موج می زند همانگونه که تولستوی در پایان عمرش بعد از آن همه تلاش و نوشتن نتوانسته بود راضی شود و هنوز قانع نشده بود و دست به قلم برد و "اعترافات من" و "چه باید کرد" را نوشت.من هم در سهم کوچک خویش سوال های انباشته ای در ذهنم موج می زنند.
سوال اینجاست بعد از این همه خواندن و قورت دادن متن های خام و ناپخته در ذهن چه باید کرد؟ وقتی این همه خواندن به کتابی بدل نگشت و بالاتر از آن دردی از دردهای من و انسانهای پیرامونمان دوا نکرد و صرفا خواندن بود و در عمل جاری نگشت این دل قانع نخواهد شد.
یکی می گفت شخصی داشت کتاب بینوایان ویکتورهوگو را می خواند که فقیری در زد کمک خواست ولی به اطرافیان گفت من فعلا در بخش حساس داستان هستم مزاحم احساس شیرین من نشوید."درد اینجاست که درد را نمی شود به کسی حالی کرد"(دولت آبادی).
سنجشگرایانه اندیشی(نقد کتاب و دیدگاه):
فعلا کتاب های زیادی در لیست مطالعه دارم ولی از این بین بدنبال کتاب هایی هستم درباره خود کتاب و نقد و تفسیر خود کتاب باشد. در این سالی که گذشت دریافتم باید جرئت نقد سنجشگریانه برخی کتاب ها را در سهم خویش داشته باشم. بقول یک دکتر روانشناس حداقل باید چهارصد تا کتاب ارزشمند و غنی بدقت خوانده باشم تا بتوانم از عهده عملی نقد و نظر متعارف بربیایم.
زمان بسرعت برق و باد می گذرد و ممکن هست یک روزی آایمر تمامی آموخته ها و خوانده هایم را با خودش بشوید و ببرد و این اضطرابی در وجود آدمی بوجود می آورد البته شاید این اضطراب ناشی از انباشت معلومات باشد که هنوز دردی از من دوا نکرده است و چنانکه باید اثرش را در عمق وجودم نگذاشته است تا آایمر نتواند آنرا ویران کند. ولی چه باید کرد روزی باید این خاکدان اثیری را ترک باید گفت چه با آایمر و چه بی آایمر. در ایستگاه آخر هست که "معنای زندگی" دوباره به سراغم خواهد آمد.
داستان زندگی ما:
آخر اینکه آموختم بیشتر کتاب ها و حتی مکانیسم مغز ما داستان سازی برای درک و مدل کردن هستی هست و در پایان هرکسی باید داستان زندگی خویش را بشکافد و بنگارد و گرنه به شعورش توهین کرده است. وقتی پیرامون خویش را می نگرم می بینم چقدر سوژه هایی هست که بکر و دست نخورده در دل زندگی و پیرامون من باقی مانده و مختص داستان زندگی من هست که باید پرتو نوری به آن تابیده شود و مثل مومی هنرمندانه بدان شکل داد و معنا را از دل آن بیرون کشید.اگر هزاران کتاب هم بخوانم ولی در سهم خویش نیاندیشیده باشم داستان زندگی من همچنان بکر و بایگانی شده خواهد ماند و DNA های وجودم رمز گشایی نشده خواهد ماند.
پی نوشت:
و بالاخره در کتاب حکمت بیقراری آلن واتس و قبل تر از آن از مولانا آموختم که :
جمله بی قراریت از طلب قرار توست / طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت.
روزنوشت ها: (ریویوی نوشته شده برای پایان 2019 در (goodreads
حقیقت آیینه ای بود که از آسمان به زمین افتاد و شکست ، هر کس تکه ای از آن را برداشت خود را در آن دید، گمان کرد حقیقت نزد اوست ، حال آنکه حقیقت نزد همگان پخش بود.
مولانا-فیه مافیه
----
واقعیت و حقیقت:
حقیقت (Truth) با واقعیت (Fact) تفاوت دارد، هرچند در گفتگوهای روزمره معمولا جابهجا استفاده میشوند. واقعیت، Fact
واقعیت چیزی است که درست بودنش اثبات شده است. مثلا صندلیای که روی آن نشستهاید واقعیت دارد. حقیقت، Truth
حقیقت، یک ویژگی از گزارهها است. این گزاره که برف سفید است» یک گزاره درست است و به بیان دیگر حقیقت دارد. یک گزاره میتواند حقیقت داشته باشد (درست باشد) و یا حقیقت نداشته باشد (نادرست باشد).
(تعریف واژهنامه آکسفورد)
-----
فلاسفه در تعریف این دو واژه حدود و ثغور هر یک اختلاف نظر دارند به همین دلیل در برخی حوزه ها در معنای حقیقت و واقعیت تمییزی قائل نشده اند. در حوزه ای که آن ها را متفاوت می بینند تفاوت هایی را ذکر کرده اند که به مهم ترین آن ها اشاره می کنم:
۱. واقعیت به امور محسوس و مادی تعلق دارد که با حواس درک می شوند(مثلا مباحث علوم طبیعی و تجربی) اما حقیقت به امور غیرمادی مربوط می شود که با عقل قابل درک هستند(مانند مباحث فلسفی)
بر همین اساس افلاطون در نظریه ی معروف تمثیل غار عالم ماده را واقعیت می داند و عالم مُثُل را حقیقت.
٢. واقعیت ها متغیرند اما حقایق ثابت و غیرقابل تغییرند.(مانند علم ماده و عالم مثل)
٣.حقیقت امری بدیهی و اثبات شده است اما واقعیت قابل تردید.
تأملی در حدود معرفت بشری
انسان چه چیز ها را می تواند بداند و چه چیزها را نمی تواند؟
برای تأمل و درنگ و نظریه پردازی شعری از مولانا در مورد حدود معرفت بشری تحت عنوان حکایت فیل در تاریکی را تقدیم میکنم.
پیل اندر خانهای تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی شد هرکسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیاش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودان است این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن بر او چون بادبیزن شد پدید
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بُدَست
آن یکی را کف چو برپایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
همچنین هریک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هرجا میشنید
از نظرگه گفتشان بُد مختلف( نظرگه= نظرگاه ، منظر، زاویه دید، پرسپکتیو)
آن یکی دالش لقب داد آن الف
در کف هرکس اگر شمعی بُدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
خلاصه داستان فیل در تاریکی را همگی میدانیم:
به علت تاریکی اتاق، مردم مجبور بودهاند از حس لامسه استفاده کنند.
شاید روایت هندی داستان، بیش از آنکه شما را به یاد محدودیتهای حسی مولوی بیندازد، حرف حافظ را برایتان تداعی کند که:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
ما در اینجا با مدل هایی آشنا میشویم که هیچ یک شکل کاملتر دیگری نیستند و نیز، نیامدهاند تا دیگری را نقض کنند.بلکه با کنار هم قرار دادن آنها، میتوانیم تصویری واقعگرایانهتر از فیل به دست آوریم. اگر چه باید بپذیریم که حتی ترکیب همهی آنها هم، ما را به شکل مطلق و کامل، به فیل نخواهد رساند.
مولوی از پارادیم شیفتی(paradigm shift) صحبت کرده که قرن ها بعد از وی توماس کوهن آن را مطرح کرده است. همچنین پارادیم فیل یک نوع مدل سازی برای درک حقیقت و جهان هستی و حتی استعاره ای برای درک معنا و حقیقت زندگی می باشد.
حقیت از نظر افلاطون:
بر طبق افسانه ای مشهور که در کتاب هفتم جمهور افلاطون بیان شده است، چند انسان در انتهای غاری در زنجیر بودند. آنها از طریق آتشی که در میانه ی غار وجود داشت، می توانستند سایه هایی را از رویدادهایی که در بیرون غار رخ می داد، ببینند. آنها تصور می کردند که این سایه ها همانا حقیقت هستند. یکی از آنها خود را آزاد می کند، غار را ترک می کند و نور خورشید و جهان پهناور را کشف می کند. در ابتدا، نور، که برای چشمان او غیرعادی است، او را حیرت زده و گیج می کند. اما در نهایت، می تواند ببیند و هیجان زده به سوی همراهانش بازمی گردد تا آنچه را دیده است، برای آنها بازگو کند. اما با برخورد سرد زندانیان مواجه می شود. آنان حرف وی را دروغ می پندارند.
همه ی ما در اعماق چنین غاری هستیم و با نادانی و پیش فرض های خود غل و زنجیر شده ایم. شهود ضعیف ما تنها سایه ها را نشان می دهد و اگر سعی کنیم که بیشتر ببینیم، گیج می شویم: زیرا با چیزهای غیرعادی مواجه خواهیم شد. اما با این حال همه ی تلاش خود را خواهیم کرد. این تلاش علم نام دارد.
لینک ویدیویی ثمثیل غار افلاطون
حقیقت از نظر نیچه:
نیچه می گوید حقیقت به هر کس گوشه ی جمالی می نماید و او گمان می دارد کل جمال را دیده است. درست مثل حکایت "فیل در خانه ی تاریک" که مولوی روایت می کند. اما مثال نیچه این است که مانند یک روستایی که به شهر آمده بود و با ای روبرو می شود که برای سرکیسه کردنش، لبخند خاصی به او می زند و او که تا به حال چنین نی ندیده، این لبخند را به حساب عشق و محبت می گذارد و گمان می کند او را دوست دارد در حالی که او عروس هزار داماد است و به کسی وفا نمی کند. حکایت حقیقت هم همان حکایت روستایی و است که فلاسفه فکر می کنند تورش کرده اند در حالی که گوشه ی جمالی از او بیش ندیده اند و این از نهایت سادگی و نادانی ماست که گمان می کنیم کل حقیقت را به تور انداخته ایم وآن را در مشتمان و فراچنگمان آورده ایم.
کلمه ی "فیلسوف" در زبان یونانی به معنای دوستدار دانش است نه صاحب آن در حالی که اغلب فلاسفه مدعی بازگفتن حقایق نهایی بوده اند. در حالی که اگر بخواهیم به معنای حقیقی فلسفه و فیلسوف برگردیم باید بگوییم فیلسوف "طالب" حقیقت است نه "صاحب" آن و روند جستجوی حقیقت را پایانی نیست چرا که معلومات ما به هر جا هم که برسد نهایتاً متناهی است و حاصل تقسیم آن بر مجهولاتمان- که نامتناهی است- می شود صفر و دیگر هیچ. شاید به همین دلیل لوئی اشتراوس فیلسوف آلمانی هم گفته بود فلسفه جستجوی حقیقت است نه تملک آن.
نتیجه گیری:
اصل مطلب این هست که حقیقت چند بعدی است و در زمان و مکان های متفاوت خودش را از زاویه های مختلفی به انسان ها نمایان می کند و کسی نمی تواند بگوید همه آنچه را که من می بینم حقیقت مطلق هست.
ما مسافری هستیم که از اندیشه ای به اندیشه ای دیگر سفر میکند و سی در یک اندیشه و باور مطلق وجود ندارد سفر اندیشه همچنان ادامه دارد و رسیدنی هم در کار نیست چون راه بی انتهاست و جستجوگری و سیالیت ذهن و این باور که حقیقت نیز سیال است و چیزی نیست که آن را در دست بگیریم و ادعا کنیم به حقیقت دست یافته ایم. ما دائما در پی "آواز حقیقت" می دویم ولی به آن نمی رسیم و این عطش و طلب ما را برای جستجوی حقیقت بیشتر می کند.
مغرورانه ترین ادعای انسان دستیابی به حقیقت و ارائه بهترین روش زیستن است که به دنبال آن دسته بندی و قضاوت در خصوص سایرین بر اساس کشف بی همتای خود را به همراه دارد. انسان بیچاره ی آویخته به طناب دار حقیقت مطلق نمی داند که چه کوته نظرانه از دریچه ذهن حقیر خویش به خارج می نگرد و همه چیز را بر پایه ارزش های ذهنی خود تفسیر و تأویل می کند و نام حقیقت بر آن می نهد. هر چند امکان تطبیق برخی از این دریافت های ذهنی بر واقعیت وجود دارد ولی چون قابلیت سنجش صحت و سقم آن وجود ندارد فاقد ارزش است. تنها حقیقت حاکم بر جهان معرفت انسانی این حقیقت است که هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد و ما صرفاً با تعدد تفسیرها و تأویل ها مواجهیم.
ادامه مطلب
درد که تنها در نسوج آدمی پرسه نمیزند. گاهی هم ساکن اشیاء میگردد. حتی ممکن است در قاب عکسی منزل کند یا حتی در الفاظ یک صدا. باید کلمه بهترین مکان برای ست درد باشد که آدمی رنجش را در کلمه مستحیل میکند و بر صفحات کاغذ مینویسد تا درد را دور از خود محبوس کلمات کند.»
#رود راوی، ابوتراب خسروی
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام دنیا را کوچکتر از ابعاد واقعیاش دیدهام و به همان نسبت کمتر از آن لذت بردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام قصه کم شنیدهام، داستان کم داشتهام و قصهها و داستانهای زندگیام را کوتهبینانه تماشا کردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام گریه نکردهام، نخندیدهام، عاشق نشدهام و انسانیت را خوب تماشا نکردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام از کتابهایی که خواندهام لذت بردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام خودم را از تجربۀ زندگیهای تازه محروم کردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام خوب بودن را کمتر کشف کردهام و بد بودن را اشتباه برداشت کردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام حرفهای تر و تازه و نشنیده، کم دارم و در حسرت همیشگی آنها خواهم ماند.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام کارهای اشتباه زیادی انجام دادهام که تنها ثمرهاش کُشتن وقت بیبازگشت زندگیام بوده است.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام خودم را سختتر به جا آوردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام دنیا را زودتر، کمعمقتر و کوچکتر از آنچه هست ترک خواهم کرد.
* ناهید عبدی
# کتاب # کتابخوانی
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام دنیا را کوچکتر از ابعاد واقعیاش دیدهام و به همان نسبت کمتر از آن لذت بردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام قصه کم شنیدهام، داستان کم داشتهام و قصهها و داستانهای زندگیام را کوتهبینانه تماشا کردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام گریه نکردهام، نخندیدهام، عاشق نشدهام و انسانیت را خوب تماشا نکردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام از کتابهایی که خواندهام لذت بردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام خودم را از تجربۀ زندگیهای تازه محروم کردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام خوب بودن را کمتر کشف کردهام و بد بودن را اشتباه برداشت کردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام حرفهای تر و تازه و نشنیده، کم دارم و در حسرت همیشگی آنها خواهم ماند.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام کارهای اشتباه زیادی انجام دادهام که تنها ثمرهاش کُشتن وقت بیبازگشت زندگیام بوده است.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام خودم را سختتر به جا آوردهام.
بهاندازۀ همۀ کتابهایی که نخواندهام دنیا را زودتر، کمعمقتر و کوچکتر از آنچه هست ترک خواهم کرد.
نقل از ناهید عبدی،مدرسه نویسندگی
# کتاب # کتابخوانی
رساندن بیشترین خیر چگونه فهم ما را از زندگی اخلاقی تغییر میدهد
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن/که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
مترجم کتاب در پیشگفتارش این بیت حافظ را نقلقول کرده است و میگوید در طریق ما غیر ازین گناهی هست! ضرر نرساندن بخشی از اخلاق است اما کافی نیست فردی اخلاقی است که هم آزار نمی رساند و هم از نیکی و خیررسانی دریغ نمیکند.
دیگردوستی مؤثر هم یک ایده است، هم سبکی از زندگی که در حال رایج شدن در سراسر دنیاست. گاهی اوقات میپنداریم هیچ قدرتی نداریم، اما اینطور نیست. حقیقتاً میتوانیم دنیا را تغییر دهیم، گرچه دنیا دفعتاً در حد مطلوب ما تغییر نخواهد کرد. بر خیری که شخصاً میتوانید برسانید تمرکز کنید، نه بر مسائلی که باقی میمانند یا حلشان دست شما نیست. کاهش دادن رنج، چه در انسان و چه در حیوانات، مطلوب است، حتی اگر ازبینبردن برخی رنجها فعلاً ممکن نباشد. سعی کنید با بهرهگیری از روشهایی که در این کتاب معرفی شده است بیشترین خیر ممکن را برسانید، تغییری در دنیا حاصل کنید، و به بقیهی فعالانِ عرصهی دیگردوستی مؤثر بپیوندید. رفتار و ارزشهای مطلوبِ فعالان جنبش دیگردوستی مؤثر در هماهنگی با یکدیگرند. این هماهنگی سبب شده است زندگی پربارتر و کامیابتری داشته باشند.
آرمین نیاکان مترجم کتاب در این باره می گوید: سعادت امری گروهی و جمعی است و ما باید برای آن دست به تشکیل نهاد بزنیم. در فلسفه دیگردوستی موثر به تمرکز، انصاف و سواد رسانهای برای عمل کردن نیاز داریم. پس ما نیازمند آموزش هستیم. دنیای جدید به قول هانا آرنت دچار ابتذال شر است. چنانکه ما میتوانیم با تصمیمات کوچک و به ظاهر بی خطر شر تولید کنیم. یکی از دستاوردهای دیگردوستی موثر این است که به آسانی هم میشود خیر رسانید. در روانشناسی دیگر دوستی موثر گفته میشود که پناه بردن به پیچیدگی، عدم قطعیت باعث شده است که ما بیشترین خیر ممکن را نرسانیم. خَیر دیگردوستِ موثر اما با خیررسانی، روحیهای با نشاط و روانی سالم دارد.
سوزنبانان، کودکان را نکشید
تصور کنید قطاری در حال حرکت است و میتواند در دو مسیر حرکت کند. مسیر اول، به سوی تعدادی کودک میرود که روی ریل ایستادهاند و قطعاً برخورد قطار آنها را میکشد. مسیر دوم، به سمت اتومبیل لوکس شما میرود که روی ریل گیر کرده و نتوانستهاید آنرا حرکت دهید.
شما سوزنبان هستید و میتوانید مسیر قطار را به سمت یکی از این دو مسیر هدایت کنید. شما قطار را به کدام سمت هدایت خواهید کرد؟ کودکان یا اتومبیل لوکس خودتان؟
شما تا به پاسخ خودتان فکر کنید، داستان مختصر این آزمایش ذهنی را بگویم. این آزمایش ذهنی را پیتر سینگر فیلسوف اخلاق استرالیایی، نویسنده کتاب مشهور آزادی حیوانات، و صاحب ایدههایی درباره گیاهخواری، آزادی بیان، اخلاق زیستی و شاید از همه مهمتر برای بحث ما، صاحب ایده دیگردوستی مؤثر» طراحی کرده است.
پاسختان به پرسش سینگر چیست؟ آیا شما قطار را به سمت خودرو لوکس خودتان هدایت میکنید و جلوی کشته شدن کودکان را میگیرید؟ اکثریت آدمها احتمالاً همین کار را میکنند. این پاسخ پیآمد مهمی دارد.
ایده پیتر سینگر این است که بسیاری از ما، آنها که توان خرید کالا و خدمات لوکس نظیر خرید ساعت گرانقیمت، خوردن شام در رستوران بسیار گران، زندگی در خانههای اشرافی، سوار شدن بر خودروهای لوکس، استفاده از عینک و لباس برند و . داریم، در عمل و زندگی روزمره، قطار را به سمت کودکان هدایت میکنیم. سینگر حامی ایده استفاده از درآمد مازاد برای نجات کودکان است.
ما در حالی که میتوانیم هزینهای را که برای بسیاری از کارهای لودگیمان هزینه میکنیم، برای نجات کودکان در خطر جهان اختصاص دهیم، از خیر مصارف لوکس خودمان نمیگذریم. کودکانی هستند که با چند ده یا چند صد هزار تومان از ابتلای آنها به بیماریهایی که یک عمر آنها را میآزارد نجات مییابند.
این حکایت کموبیش در زندگی بسیاری از ما جاری است.
پیتر سینگر طرفدار استفاده از درآمد مازاد صاحبان این گونه درآمدها برای مقابله با مرگ و سایر خطراتی است که کودکان در خطر را تهدید میکند. جلوگیری نکردن از مرگ کودکان در خطر از نظر او با کشتار انسانها تفاوتی ندارد.
استاد فاضلی اینچنین ادامه میدهد که: این متن را نوشتم تا هر کدام از ما که درآمد مازاد داریم و از آن میتوانیم برای نجات کودکی استفاده کنیم، یادمان باشد که شاید سوزنبانی هستیم که قطار را به سمت کودکان هدایت میکنیم.
لینک دانلود خلاصه کتاب (با مقدمه استاد ملکیان)
The Most Good You Can Do: How Effective Altruism Is Changing Ideas About Living Ethically
Peter Singer
دنیا محل نمایش اراده هاست اراده هایی که در جستجوی حقیقت اند و هر کسی در سهم خویش به گوشه ای از حقیقت دست می یابد. اراده محل رویش برداشت های متفاوتی بوده است و هر اندیشمندی بنا به زاویه دید خویش تلقی و برداشت خود از آن را در قالب تزی ارائه کرده است. حالا موضوع اراده آزاد یا جبر و اختیار که بحث های زیادی بین فیلسوفان متافیزیک ، الهی دانان و دانشمندان داشته در این جستار مدنظر نیست.بلکه سمت و سویی که اراده ها به آن گرایش داشته در اینجا بصورت خلاصه اشاره می گردد.
اراده معطوف به باور(ایمان) ، ویلیام جمیز
روان شناسی دین که یکی از پیشگامان آن، ویلیام جیمز است که نظریه و کتابی به نام اراده معطوف به ایمان» دارد. او میگوید در تصمیمگیریبرای گزینههای زنده، اضطراری و فوری که شواهد عقلی آن ناقص است و گزینش عقلیامکانپذیر نیست، اراده به معنای عام تمایل عاطفی انسان وارد عمل میشود. از آنجا که در ایمانچنین شرایطی موجود است، اراده معطوف به باور ایمان را محقق میسازد. ملاحظات متعددیدر نقد دیدگاه جمیز وارد شده اما به طور اجمالی با توجه به شواهد عدیده اصل دخالت عواطف در باورها و ایمان مورد تأیید قرار گرفته است.
ایمان، از اقناع دل پدید میآید. مراد از دل، آنگونه که در تمام زبانهای بشری سابقه دارد، مظهر قوای دَرّاکه انسان است که البته با عقل هم پیوند دارد در این معنا، دل، مرکز تجلیات معنوی و شهودی نیز هست و امید و عشق و ایمان، حاصل تأملات آن است؛ به تعبیر دیگر، به طرح دلایل دل در ایمان آوردن میپردازد که بقول پاسکال" دل هم دلایلی دارد که عقل از آن بی خبر است".
اراده معطوف به معنا ، ویکتور فرانکل
نظر فرانکل آزادی به معنای رهایی از سه چیز است: ۱ـ غریزهها ۲ـ خویها و عادتها ۳ـ محیط در زمینهٔ نظریه شخصیت فرانکل معتقد است، در آدمی انگیزهیی بنیادی وجود دارد و آن اراده معطوف به معنا» است. مکتب روانشناسی لوگوتراپی یا معنا درمانی که ویکتور فرانکل بنا نهاد امروز یکی از مکاتب مطرح روانشناسی در جهان است. خاستگاه لغوی معنادرمانی یا لوگوتراپی به واژه یونانی لوگوس باز میگردد. لوگوس به معنای واژه یا کلمه، ارادة پروردگار یا معناست. اما رساترین معادل آن معنا میباشد بر این اساس و بنا به گفته ویکتور فرانکل معنادرمانی عبارت است از: درمان از رهگذر معنا یا شفابخشی از رهگذر معنا» یا روان درمانی متمرکز بر معنا.
این نظریه به لحاظ فلسفی ریشه در اگزیستانسیالیسم و پدیدارشناسی و به لحاظ روانشناختی ریشه در روانکاوی و روانشناسی فردی و به لحاظ معنوی ریشه در تعهدی تام و تمام به وجود انسان دارد، همچون موجودی که به طرز تقلیل ناپذیری معنوی است و بر ۳ پیش فرض اساسی استوار است: الف) زندگی در هر شرایطی دارای معناست، ب) انسان اراده معطوف به معنا دارد و این اراده به نیاز مدام انسان با جست وجو نه برای خویشتن، بلکه برای معنایی که به هستی منظور می بخشد، ارتباط می یابد، ج) انسان تحت هر شرایطی از این آزادی بهره مند است که اراده معطوف به معنا را به ظهور رساند و معنایی بیابد. در نتیجه, زندگی از نگاه معنا درمانی تحت هر شرایطی معنا دار است, افراد با اراده ای معطوف به معنا انگیخته می شوند و انسان دارای اراده آزاد است.
فرانکل اراده معطوف به معنا را در مقابل دو تبیین ساده انگارانه فروید و آدلر یعنی: اراده معطوف به لذت و اراده معطوف به قدرت مطرح می کند. لذت قادر نیست زندگی را معنادار کند. اگر لذت منبع معنای زندگی بود زندگی چیزی برای ارائه به انسان نداشت.
اراده معطوف به حیات(جهان همچون اراده و تصور)، آرتور شوپنهاور
شوپنهاور فلسفهاش با این شروع میشود که به نیروی آغازین درون ما اسمی بدهد که میگوید از هر چیزی قویتر است: حتی از عقل، منطق و وجدان. آرتور شوپنهاور اسم این نیرو را اراده معطوف به حیات میدهد.
اراده معطوف به حیات نیروی ثابتی است که مجبورمان میکند پیش بریم و به هستی چنگ بیندازیم و همیشه به فکر منافع خودمان باشیم. این نیرو کور است، شعور ندارد و خیلی پیله کننده است. از نوجوانی به بعد این اراده در وجود ما وراجی میکند. مداوم حواس ما را به دنبال داستانهای میبرد. به کارهای عجیبی وادارمان میکند و از همه عجیبتر مداوم باعث عاشق شدن ما میشود.
از دید شوپنهاور، "اراده" یک مقوله روان شناختی یا اخلاقی نیست بلکه مقوله ای است متافیزیکی و هستی شناختی. به این معنا که اراده ،ذاتِ چیز هاست و با ذات معقول در فلسفه کانت برابری می کند. بنابراین اراده جهان شمول، ازلی، نامتغیر و آزاد است. جهان پدیده ها آن چیزی است که من تصور می کنم و در عین حال نمودی از اراده است که در آن بازتاب دارد. اراده ای که آزاد و کور است که باعث می شود زندگی را بی انتها، بی غایت و بی معنی کند. امیال و هیجانات پس از مرگ نیز باقی می مانند و بعد از ما به هستی خود ادامه می دهند.
اراده معطوف به قدرت ، نیچه
ارادۀ معطوف به قدرت هیچ ارتباطی با شهوت قدرت در دنیا ندارد که میل به اشغال جایگاهی مهم است. این مفهوم به چیزی کاملاً متفاوت اشاره دارد و به معنای ارادۀ معطوف به قوت تجربه، یا این اراده است که به هر قیمت ممکن، از کشمکشهای درونی که ما را میفرسایند پرهیز کنیم تا قدرتهای ما یکدیگر را خنثی نکنند و زندگی درونی ما به رکود و ضعف نگراید. ارادۀ معطوف به قدرت ارادۀ معطوف به فتح و غلبه، و برخورداری از پول و نفوذ نیست، بلکه میلی عمیق به دستیابی به حداکثر شور زندگی، یعنی زندگیای است که با تضاد درونی به فقر و چندپارگی نگراییده، بلکه حداکثر بهرۀ ممکن را از آن میبریم.
اراده معطوف به آزادی ، حافظ
حافظ شیرازی نیز همچون همة آزاداندیشان روشنبین پویهای مدام و مستمر به سوی آزادی دارد، و تجربة هنریاش معطوف به آزادی است.
عشق: عشق، میلی است معطوف به آزادی و هیچ قاعده و قانون و سنت و فرهنگی را برنمیتابد. صاحب این فن شریف» مستغنی و بینیاز است و اسیر عشق از هر دو عالم آزاد است.
آقای دکتر شفیعی کدکنی در کتاب این کیمیای هستیاشاره ای به ارادهی آدمی میکنند که به خلاف نیچه،اندیشمند آلمانی که آن را معطوف به قدرت میداند،آن را معطوف به آزادی مینمایند که کاملا درست است.تلاش آدمی دانسته و ندانسته در طول زندگی برای رسیدن به آزادیست.بچه پس از تولد و بدون تحرک با مشاهدهی فضایی گسترده اما نتوانستن از جای خود حرکت کردن و هرجا بخواهد رفتن در رنج است،بالاخره با راهافتادن و پس از آن تلاش برای حرف زدن همه تلاشی برای آزادی از زندان بیحرکتی و ناتوانی گفتار است،این تلاش در طول زندگی برای رهایی و بیرون رفتن از بنبستهاست و حقیست برای هر کس که بتواند انتخاب کند،پس:آزادی حق انتخاب با درک مسوولیت است. خود من در کتاب شکرانهی منفی چند سال قبل در این باره بحث مجملی کردهام.تاکید بر این نکته ضروریست که آزای بدون درک مسوولیت توحش صرف است.
در خاتمه جای یادآوری دارد که بگویم سخن دکتر شفیعی که ارادهی آدمی را معطوف به آزادی میداند بر نظر نیچه که آن را معطوف به قدرت مینماید،از هر جهت مرجح است.
روان شناسان اراده انسان را معطوف به چه می دانند؟
1. فروید "اراده معطوف به لذت"
2. یونگ "اراده معطوف به خودآگاهی و خود واقعی"
3. آدلر "اراده معطوف به قدرت"
4. ویکتور فرانکل "اراده معطوف به معنایابی"
5. پرز "اراده معطوف به تجربه کردن و زندگی در حال"
6. راجرز "اراده معطوف به پذیرش بدون قید و شرط خود"
7. اسکینر "اراده معطوف به کسب پاداش"
8. آلبرت الیس "اراده معطوف به تفکر عقلانی"
10. گلاسر "اراده معطوف به انتخاب و کنترل درونی"
11.ریک برن "اراده معطوف به من بالغانه"
12. کارن هورنای "اراده معطوف به کسب امنیت"
13. مزلو "اراده معطوف به خود شکوفایی"
------
#روزنوشت های جستارگونه
ارسطو، این فیلسوف جامع و اندیشمند بزرگ همه دورانها را، معلم اول نام نهادند. و این البته نشانگر مقام فاخر معلمی است. اکنون، میسزد که ما کرونا را معلم آخر بنامیم. اما چنان که در تعبیر انگلیسیزبانان آمده، آخرین، فروترین نیست و بسا که فراترین باشد. معلم آخر، اینجا نشانگر آخرِ معلمی است. اما آموزههای این معلم آخر کدامند که او را شایسته این نام میکنند؟
نخست، کرونا تصویر ما را از جهان دگرگون کرد. او نشان داد که جهان اسرارآمیز است و این را عیان کرد که چگونه طومار حیات بشر، با همۀ طول و عرض تمدنش، میتواند با خُردپایی ناچیز در همپیچیده شود و همچون پاره کاغذی، مچاله و به دور افکنده شود. آدمی باید بیاموزد که جهان پر از اسرار ناشناخته است و او در غار هزارتویی گام میزند که از هر کنارهاش رازی بیرون میجهد و تا کرانه سر میکشد. او همچنین نشان داد که در این جهان، ماده و معنا در هم خلیدهاند و جسم و جان در هم پیچیدهاند؛ چنان که جان گران تو در گرو جسمی ارزان و ناچیز چون کروناست. و ما چه به خوبی آموختیم که پاسداشت جان، در گرو چشمداشت به پاکیزگی در جسم است.
دوم، کرونا معرفتشناسی ما را تحول بخشید. او نشان داد که واقعیتهایی در جهان وجود دارند که نمیتوان آنها را نادیده گرفت و از آنها عبور کرد، بلکه باید در برابر آنها سرفرود آورد. سازهگرایان کجایند تا ببینند که همه چیز ساختۀ ذهن ما نیست و واقعیتهایی سترگ وجود دارند که راه ما را میبندند و ما را به شناخت خود وامیدارند. آری این ذهن خلاق ماست که باید جامهای درخور قامت این واقعیتها بدوزد، اما نه جامهای برای هیچ کس و هیچ چیز. ما هستیم که با سازههای ذهنی خود، کرونا را معلم آخر مینامیم، اما آیا این اسم بیمسمایی است؟
سوم، کرونا اخلاق و ارزشها را زیر و رو کرد. او یک برابریخواه بزرگ است. او برابری انسانها را در برابر دیدگان ما قرار داد. او نیز همچون مادرش، مرگ، نشان داد که همه در برابر قانون او برابرند و هیچ کس برابرتر از دیگری نیست. در چشم او پاپ و پیرو یک حکم دارند. او شاه را بر همان زمینی میکوبد که گدا دیرزمانی بر آن زیسته است.
فراتر از این برابریخواهی، کرونا من» را به ما» تبدیل کرد و به خوبی نشان داد که انسانها نه تنها برابر بلکه تنگاتنگ در بر یکدیگرند و سرنوشت همۀ آنها چون تاروپودی در هم پیچیده است. چنین نیست که اگر کسی گلیم خویش را از آب برگیرد، بتواند در گوشۀ عزلتی، مأوی بگیرد و در حباب بستۀ خویش زندگی کند. یا همه با هم زنده میمانید یا همه با هم میمیرید؛ این است آموزه سترگ کرونا. با این آموزش، او کلید طلایی اخلاق را در دستان ما نهاد. این کلید طلایی، غلبه بر خودمحوری است و در این سخن حکیمانه جلوهگر شده است که آنچه را بر خود نمیپسندی بر دیگران مپسند.
سرانجام، باید گفت که کرونا یک مربی حاذق است. پنجه در پنجه تو مینهد و بر زمینت میافکند تا برخیزی و از ضعف قدرت بسازی. چند صباحی تو را منکوب میکند تا با او مبارزه کنی و به این ترتیب، نیروهای ناشناختۀ خویش را بشناسی. او سرانجام پشت خویش را به خاک خواهد نهاد تا تو قدرت خود را بازیابی. این ترفند او برای رشد تو است. او باز روزی از روزنی دیگر و با نامی دیگر به تو حملهور خواهد شد. او میآید تا غرور تو، این قدرت پوشالی را در هم بشکند و قدرت واقعی تو را از نهادت بیرون کشد. آری، کرونا معلم آخر است.
#دکتر خسرو باقری، استاد فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه تهران
شوپنهاور: هر نفسی که فرو میبریم، مرگی را که مدام به ما دستاندازی میکند، پسمیزند… . در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود زیرا از هنگام تولد، بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمهاش، با آن بازی میکند.
بااینهمه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقهی فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه میدهیم، همان جور که تا آنجا که ممکن است طولانیتر در یک حباب میدمیم تا بزرگتر شود، گرچه با قطعیتی تمام میدانیم که خواهد ترکید.
اروین دیوید یالوم – کتاب درمان شوپنهاور
واقعیت این است که ما همگی در این سیاره، تنها هستیم. هر کدام از ما کاملا تنهاییم و هرچه زودتر این حقیقت را بپذیریم، به نفعمان خواهد بود. بسیاری از مردم تنها زندگی می کنند، چه ازدواج کرده باشند و چه مجرد باشند. بدون هیچ یافتنی، همیشه در جستجو بوده اند.!
#پلی به سوی جاودانگی-ریچارد باخ
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
هر روز میلیون ها اطلاعات در ذهن ما پردازش می شود و در بین این همه اطلاعات پردازش یافته در مغز افکار و توهماتی از ذهن تراوش می یابند که مثل نویزی و صدای مزاحمی ما را از افکار سازنده و حیاتی در این عمر کوتاه محروم می سازند و انرژی و توان عمده مغز در پس زمینه ذهنی تحلیل می رود و یک دفعه می بینم که شب را به روز رساندیم و خبری از هر گونه خروجی متفاوتی با دیروز ما وجود ندارد.خلاقیت روشی برای فیتلر کردن افکار و نویز های مزاحم (Mind Noises) و شناسایی پالس های مثبت ما در بین جنگل افکار هست.
ادامه مطلب
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
هر روز میلیون ها اطلاعات در ذهن ما پردازش می شود و در بین این همه اطلاعات پردازش یافته در مغز افکار و توهماتی از ذهن تراوش می یابند که مثل نویز و صدای مزاحمی ما را از افکار سازنده و حیاتی در این عمر کوتاه محروم می سازند و انرژی و توان عمده مغز در پس زمینه ذهنی تحلیل می رود و یک دفعه می بینم که شب را به روز رساندیم و خبری از هر گونه خروجی متفاوتی با دیروز ما وجود ندارد.خلاقیت روشی برای فیتلر کردن افکار و نویز های مزاحم (Mind Noises) و شناسایی پالس های مثبت در بین جنگل افکار هست.
ادامه مطلب
دنیا محل نمایش اراده هاست اراده هایی که در جستجوی حقیقت اند و هر کسی در سهم خویش به گوشه ای از حقیقت دست می یابد. اراده محل رویش برداشت های متفاوتی بوده است و هر اندیشمندی بنا به زاویه دید خویش تلقی و برداشت خود از آن را در قالب تزی ارائه کرده است. حالا موضوع اراده آزاد یا جبر و اختیار که بحث های زیادی بین فیلسوفان متافیزیک ، الهی دانان و دانشمندان داشته در این جستار مدنظر نیست.بلکه سمت و سویی که اراده ها به آن گرایش داشته در اینجا بصورت خلاصه اشاره می گردد.
اراده معطوف به باور(ایمان) ، ویلیام جمیز
روان شناسی دین که یکی از پیشگامان آن، ویلیام جیمز است که نظریه و کتابی به نام اراده معطوف به ایمان» دارد. او میگوید در تصمیمگیریبرای گزینههای زنده، اضطراری و فوری که شواهد عقلی آن ناقص است و گزینش عقلیامکانپذیر نیست، اراده به معنای عام تمایل عاطفی انسان وارد عمل میشود. از آنجا که در ایمانچنین شرایطی موجود است، اراده معطوف به باور ایمان را محقق میسازد. ملاحظات متعددیدر نقد دیدگاه جمیز وارد شده اما به طور اجمالی با توجه به شواهد عدیده اصل دخالت عواطف در باورها و ایمان مورد تأیید قرار گرفته است.
ایمان، از اقناع دل پدید میآید. مراد از دل، آنگونه که در تمام زبانهای بشری سابقه دارد، مظهر قوای دَرّاکه انسان است که البته با عقل هم پیوند دارد در این معنا، دل، مرکز تجلیات معنوی و شهودی نیز هست و امید و عشق و ایمان، حاصل تأملات آن است؛ به تعبیر دیگر، به طرح دلایل دل در ایمان آوردن میپردازد که بقول پاسکال" دل هم دلایلی دارد که عقل از آن بی خبر است".
اراده معطوف به معنا ، ویکتور فرانکل
نظر فرانکل آزادی به معنای رهایی از سه چیز است: ۱ـ غریزهها ۲ـ خویها و عادتها ۳ـ محیط در زمینهٔ نظریه شخصیت فرانکل معتقد است، در آدمی انگیزهیی بنیادی وجود دارد و آن اراده معطوف به معنا» است. مکتب روانشناسی لوگوتراپی یا معنا درمانی که ویکتور فرانکل بنا نهاد امروز یکی از مکاتب مطرح روانشناسی در جهان است. خاستگاه لغوی معنادرمانی یا لوگوتراپی به واژه یونانی لوگوس باز میگردد. لوگوس به معنای واژه یا کلمه، ارادة پروردگار یا معناست. اما رساترین معادل آن معنا میباشد بر این اساس و بنا به گفته ویکتور فرانکل معنادرمانی عبارت است از: درمان از رهگذر معنا یا شفابخشی از رهگذر معنا» یا روان درمانی متمرکز بر معنا.
این نظریه به لحاظ فلسفی ریشه در اگزیستانسیالیسم و پدیدارشناسی و به لحاظ روانشناختی ریشه در روانکاوی و روانشناسی فردی و به لحاظ معنوی ریشه در تعهدی تام و تمام به وجود انسان دارد، همچون موجودی که به طرز تقلیل ناپذیری معنوی است و بر ۳ پیش فرض اساسی استوار است: الف) زندگی در هر شرایطی دارای معناست، ب) انسان اراده معطوف به معنا دارد و این اراده به نیاز مدام انسان با جست وجو نه برای خویشتن، بلکه برای معنایی که به هستی منظور می بخشد، ارتباط می یابد، ج) انسان تحت هر شرایطی از این آزادی بهره مند است که اراده معطوف به معنا را به ظهور رساند و معنایی بیابد. در نتیجه, زندگی از نگاه معنا درمانی تحت هر شرایطی معنا دار است, افراد با اراده ای معطوف به معنا انگیخته می شوند و انسان دارای اراده آزاد است.
فرانکل اراده معطوف به معنا را در مقابل دو تبیین ساده انگارانه فروید و آدلر یعنی: اراده معطوف به لذت و اراده معطوف به قدرت مطرح می کند. لذت قادر نیست زندگی را معنادار کند. اگر لذت منبع معنای زندگی بود زندگی چیزی برای ارائه به انسان نداشت.
اراده معطوف به حیات(جهان همچون اراده و تصور)، آرتور شوپنهاور
شوپنهاور فلسفهاش با این شروع میشود که به نیروی آغازین درون ما اسمی بدهد که میگوید از هر چیزی قویتر است: حتی از عقل، منطق و وجدان. آرتور شوپنهاور اسم این نیرو را اراده معطوف به حیات میدهد.
اراده معطوف به حیات نیروی ثابتی است که مجبورمان میکند پیش بریم و به هستی چنگ بیندازیم و همیشه به فکر منافع خودمان باشیم. این نیرو کور است، شعور ندارد و خیلی پیله کننده است. از نوجوانی به بعد این اراده در وجود ما وراجی میکند. مداوم حواس ما را به دنبال داستانهای میبرد. به کارهای عجیبی وادارمان میکند و از همه عجیبتر مداوم باعث عاشق شدن ما میشود.
از دید شوپنهاور، "اراده" یک مقوله روان شناختی یا اخلاقی نیست بلکه مقوله ای است متافیزیکی و هستی شناختی. به این معنا که اراده ،ذاتِ چیز هاست و با ذات معقول در فلسفه کانت برابری می کند. بنابراین اراده جهان شمول، ازلی، نامتغیر و آزاد است. جهان پدیده ها آن چیزی است که من تصور می کنم و در عین حال نمودی از اراده است که در آن بازتاب دارد. اراده ای که آزاد و کور است که باعث می شود زندگی را بی انتها، بی غایت و بی معنی کند. امیال و هیجانات پس از مرگ نیز باقی می مانند و بعد از ما به هستی خود ادامه می دهند.
اراده معطوف به قدرت ، نیچه
یکی از چالشیترین ایدههای نیچه ، تلقی اراده معطوف به قدرت است و میتوان گفت چکیده تفکر نیچه در این اصل نهفته است.اراده معطوف به قدرت در گام نخست اراده است ، به این معنی که برخاسته از امیال ، غرایز و نیازهای انسانی است و نه از جنس بخش شناختی و تفکری ما و در گام دوم معطوف به قدرت است و نه حقیقت.
ارادۀ معطوف به قدرت هیچ ارتباطی با شهوت قدرت در دنیا ندارد که میل به اشغال جایگاهی مهم است. این مفهوم به چیزی کاملاً متفاوت اشاره دارد و به معنای ارادۀ معطوف به قوت تجربه، یا این اراده است که به هر قیمت ممکن، از کشمکشهای درونی که ما را میفرسایند پرهیز کنیم تا قدرتهای ما یکدیگر را خنثی نکنند و زندگی درونی ما به رکود و ضعف نگراید. ارادۀ معطوف به قدرت ارادۀ معطوف به فتح و غلبه، و برخورداری از پول و نفوذ نیست، بلکه میلی عمیق به دستیابی به حداکثر شور زندگی، یعنی زندگیای است که با تضاد درونی به فقر و چندپارگی نگراییده، بلکه حداکثر بهرۀ ممکن را از آن میبریم.
اراده معطوف به آزادی ، حافظ
حافظ شیرازی نیز همچون همة آزاداندیشان روشنبین پویهای مدام و مستمر به سوی آزادی دارد، و تجربة هنریاش معطوف به آزادی است.
عشق: عشق، میلی است معطوف به آزادی و هیچ قاعده و قانون و سنت و فرهنگی را برنمیتابد. صاحب این فن شریف» مستغنی و بینیاز است و اسیر عشق از هر دو عالم آزاد است.
آقای دکتر شفیعی کدکنی در کتاب این کیمیای هستیاشاره ای به ارادهی آدمی میکنند که به خلاف نیچه،اندیشمند آلمانی که آن را معطوف به قدرت میداند،آن را معطوف به آزادی مینمایند که کاملا درست است.تلاش آدمی دانسته و ندانسته در طول زندگی برای رسیدن به آزادیست.بچه پس از تولد و بدون تحرک با مشاهدهی فضایی گسترده اما نتوانستن از جای خود حرکت کردن و هرجا بخواهد رفتن در رنج است،بالاخره با راهافتادن و پس از آن تلاش برای حرف زدن همه تلاشی برای آزادی از زندان بیحرکتی و ناتوانی گفتار است،این تلاش در طول زندگی برای رهایی و بیرون رفتن از بنبستهاست و حقیست برای هر کس که بتواند انتخاب کند،پس:آزادی حق انتخاب با درک مسوولیت است. خود من در کتاب شکرانهی منفی چند سال قبل در این باره بحث مجملی کردهام.تاکید بر این نکته ضروریست که آزای بدون درک مسوولیت توحش صرف است.
در خاتمه جای یادآوری دارد که بگویم سخن دکتر شفیعی که ارادهی آدمی را معطوف به آزادی میداند بر نظر نیچه که آن را معطوف به قدرت مینماید،از هر جهت مرجح است.
روان شناسان اراده انسان را معطوف به چه می دانند؟
1. فروید "اراده معطوف به لذت"
2. یونگ "اراده معطوف به خودآگاهی و خود واقعی"
3. آدلر "اراده معطوف به قدرت"
4. ویکتور فرانکل "اراده معطوف به معنایابی"
5. پرز "اراده معطوف به تجربه کردن و زندگی در حال"
6. راجرز "اراده معطوف به پذیرش بدون قید و شرط خود"
7. اسکینر "اراده معطوف به کسب پاداش"
8. آلبرت الیس "اراده معطوف به تفکر عقلانی"
10. گلاسر "اراده معطوف به انتخاب و کنترل درونی"
11.ریک برن "اراده معطوف به من بالغانه"
12. کارن هورنای "اراده معطوف به کسب امنیت"
13. مزلو "اراده معطوف به خود شکوفایی"
------
#روزنوشت های جستارگونه
یکی از مؤثرترین شیوهها برای یادگیری رموز ترجمه، بررسی ترجمههای ممتاز است. این، کلیدیترین و کارسازترین نکته و توصیهای است که بیشتر مترجمان ممتاز و معلمان کهنهکارِ ترجمه، بهاتفاق، بر آن تأکید میکنند. بررسی ترجمههای ممتاز، یعنی کنار هم قرار دادنِ متن اصلی و ترجمهٔ آن، و دقت در ظرایف و لطایف کار مترجم، و آموختن نکتههای باریکتر از مو که در هیچ کتابی نوشته نشده است. معمولا به این روشِ بررسی ترجمهها، مقابله» میگویند؛ من از آن به مشق ترجمه» تعبیر میکنم.
دانشجویان، پژوهشگران، و همهٔ کسانی که به مهارت ترجمه علاقه یا نیاز دارند، پس از فراگیری اصول کلیِ ترجمه، با مقابلهٔ گزیدهٔ ترجمههای ممتاز با متن اصلی، میتوانند مسیر دشوار و ناهموار ترجمهآموزی را سریعتر و آسانتر طی کنند؛ البته مقابله، اصول و مقدماتی دارد؛ تنوع موضوعیِ ترجمهها، شناساییِ مترجمان ممتاز، تشخیص و تهیهٔ مناسبترین آثار آنها، و تهیهٔ متون اصلیِ مرتبط، از مهمترین مقدمات این فرایند است. از اینها که بگذریم، به دست آوردن متون اصلی، کنار هم قرار دادن ترجمه و متن اصلی، و جابجاییِ مکرر میان آن دو، کاری دشوار و طاقتفرساست و جز با عشق و اشتیاق، تحملکردنی نیست.
لینک مطالعه بیشتر در ویرگول
دانلود چکلیست ویرایش صوری و زبانی
دانلود مشق ترجمه روح الله سلیمانپور
ادامه مطلب
گزیده: "همه چیزهای عظیم و مهمی که میشناسیم کار عصبیهاست. همهی مکتبها را آنها بنیان گذاشتهاند و همه ی شاهکارها را آنها ساختهاند و نه کسان دیگر. بشریت هرگز نخواهد فهمید که چقدر به آنها مدیون است و بخصوص آنها برای ارائه این همه چیز به بشریت چقدر رنج کشیدهاند. ما از شنیدن موسیقی خوب، از دیدن نقاشی زیبا لذت میبریم، اما نمیدانیم که برای سازندگانشان به چه بهایی تمام شدهاند، به قیمت چه بیخوابیها، چه گریهها، چه خندههای عصبی، چه کهیرها، چه آسمها، چه صرعها، و چه مقدار اضطراب مرگ که از همه آنهای دیگر بدتر است."
رمان 3هزار و هشتصد صفحه ای "در جستجوی زمان از دست رفته" مارسل پروست. نوشتن این شاهکار بزرگ ادبی چهارده سال به طول انجامیده است که ترجمه آن نیز توسط مرحوم سحابی چندین سال به طول انجامیده است به نوعی بزرگترین پروژه نگارش و ترجمه کتاب بوده است.
این کتاب در هفت جلد با عناوین کتاب طرف خانهسوان، کتاب در سایه دوشیزگان شکوفا، کتاب طرف گرمانت 1 و 2، کتاب سد و موعموره، کتاب اسیر، کتاب گریخته و کتاب زمان بازیافته تالیف شده است. مارسل پروست در این کتاب با تحلیل روان شناسانه ی شخصیت های داستان بر جذابیت آن بیش از پیش افزوده است. کتاب در جستجوی زمان از دست رفته به همت مهدی سحابی ترجمه و در هفت جلد توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.
کتاب در جستجوی زمان از دست رفته اثر سترگ یک انسان بیمار است. اثر نویسنده ای که برخی از تکان دهنده ترین صحنه های کتابش را به بیماری اختصاص داده است؛ که تصویرهایی بسیار سخت و آکنده از درماندگی از بیماران ترسیم می کند؛ که از بیماری ها با زبانی اساطیری اما همچنین فنی سخن می گوید، زبان کسی که خود می داند و از نزدیک حس کرده است که عادت و الفت به بیماری یعنی چه، و شهر عظیم تخیلش را با خلوص و با هزل از چهره های پزشکان، متخصصان خونسرد با حسودی انباشته است که اسنوبی محافل اشرافی آنان را دوره می کند و از ستایش و ارج درخور اهل علم» برخوردارند. اثر نویسنده ای است که پیوند ناگسستنی بیماری و مرگ را به چشم دیده، و با غایت مهربانی روزی را زیر نظر گرفته است که مرگ در تن بینوای رنجور کسی که دوست می داریم خانه می کند تا او را بکشد، که حضور مرگ را در لحظه ای دیده است که بیماری، تازگی شگرف محدودیت های برگشت ناپذیر را بر زندگی تحمیل می کند؛ آنچنان که مردن خود را نه در لحظه ای که آدم می میرد، بلکه ماهها و گاهی سالها پیش از آن می بینیم، هنگامی که مرگ چون غریبه ای که می رود و می آید و شبی به نظر می رسد که برای همیشه رفته است اما فردایش باز می گردد، با همه کراهتش در خانه مان ماندگار می شود.
یوهان گوتلیب فیشته در کتاب مقصود انسان، تضادی را در شناخت بشری مطرح می کند و در کتاب به وسیله ی استدلال های خود راه حلی برای این تضاد پیدا می کند.
در علم سعی ما بر این است که هر پدیده ای را تببین علّی کنیم و به این نتیجه برسیم که رخ دادن هر پدیده ای در جهان ضروری است و از عللی پیش از خود به وجود آمده است. اگر بخواهیم این گزاره را تعمیم بدهیم به این موصوع می رسیم که خود رفتار من هم(به عنوان یک انسان) بر اساس عللی بیرونی شکل می گیرد. تضاد در این نقطه شکل می گیرد این نگاه، با احساسی که من از خود دارم در تضاد است. من احساس می کنم که مختارانه می اندیشم و عمل می کنم. اما علم به من چیز دیگری می گوید. در این میان کدام یک را باید پذیرفت احساس خودم یا علمی که در ابتدای متن ذکر شد.
فیشته پاسخ اول را می پذیرد، پاسخی که او را از بند دانش خود می رهاند.
" با این بصیرت، ای میرا آزاد شو، برای همیشه از هراسی که تو را خوار و آزرده ساخته بود رها گرد! دیگر از ضرورتی که تنها در اندیشه ی خودت وجود دارد بر خود ملرز؛ دیگر از له شدن زیر بار چیز هایی فقط فرآورده های ذهن خودت اند مهراس؛ دیگر خود را، ای وجود اندیشا، در رده ی اندیشه هایی که از تو می جوشند جای مده. تا زمانی که توانستی بر این باور باشی که نظامی از چیز ها، بدان گونه که توصیفشان کردی، بیرون از تو، و مستقل از تو وجود دارند، و تو خود ممکن است فقط حلقه ای باشی چنین هراسی بی مایه نبود. اما اکنون که دیدی که تمامی این ها فقط در تو و از طریق تو وجود دارند؛ بی شک تو دیگر از انچه که می دانی توست هراسی به خود راه نخواهی داد. "
نوشتن، هزار و یک فایده دارد. یکی از فواید نوشتن آن است که فرصت خوبی برای نظم بخشیدن و پیراستن اندیشههای نویسنده به وجود میآورد. با نوشتن میتوان اندیشید و اندیشههای خود را از غربال خود انتقادی گذراند و در ویترین واژهها گذاشت. آن گاه از بیرون، به آن چه در ذهن گذشته نگاه کرد و زشت و زیبای آن را بهتر دریافت. با نوشتن میتوان یاد داد، یاد گرفت، به خاطر سپرد، حتی از یاد برد و در نهایت این که با نوشتن میتوان وزن و ارزش سرمایهها یا دل مشغولیهای فکری و فرهنگی خود را بهتر شناخت. شاید به همین خاطر است که عدهای مدعیان عرصه فکر و فرهنگ، از نوشتن طفره میروند.
شاید بیراه نباشد اگر گفته شود آرامش، مشترکترین مقصد و مقصود همه انسانهای سراسر تاریخ است. آرامش، آرزوی مشترک همه انسانها است، و البته آرزویی دیریاب و دشواریاب و حتی گاه دستنیافتنی. هر گام که به آرامش نزدیکتر میشویم، او از ما دورتر میشود و هر چه بیشتر در پیاش میدویم سرگردانتر میشویم. نهاد ناآرام انسان، در جستوجوی کیمیای آرامش، هزار راه رفته است و هزار راهِ نرفته در پیش دارد.
تاریخ رقتانگیز زندگی بشر، آینه آوارگیها و سرگشتگیهای او برای دست یافتن به اکسیر آرامش است. بشر برای به چنگ آوردن این کیمیای ناب، گاه به دامن شعر و موسیقی آویخته و گاه سر به بیابان فلسفه و عرفان گذاشته؛ روزی دل به طوفان عشق سپرده و روزی دیگر خود را در آغوش دین انداخته؛ چندی سر بر بالین اسطوره و افسانه نهاده و چندی در پی آواز حقیقت دویده؛ چندی بر اسب شهوت و قدرت تاخته، و چندی به سراب شهرت و ثروت چشم دوخته است. اما افسوس که هر چه هست سراب است و جز آرامشی کوتاه و گذرا نمیبخشد. دریغ از جرعهای آرامش زلال و بیزوال که دل بیقرار او را تسکین دهد و آتش درون او را فرو بنشاند. نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید.
مولانا گفته
جمله بیقراریت از طلب قرار تست طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت.
ادامه مطلب
زیبا
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا
زیبا
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد
زیبا
آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است
زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من شعرهای چشم تو هستم
زیبا
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم
زیبا
ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا
دانلود دکلمه زیبا با صدای خسرو شکیبایی
------
سوال: ما چه نیازی به خواندن کتاب های عرفانی داریم.
این کتاب ابر بارانزایی است برای هر آنکس که جان او چونان کویری تشنه است. نویسندۀ ناشناس آن آموزگاری استثنایی است. او، صفحه به صفحه، صبورانه توضیح میدهد که نیایش مراقبهگرانه چیست و چگونه میتواند به هر گونه عطش روحی پایان دهد. او از طریق تمرینات روحیِ عملی، که آنها را ابر ندانستن” و ابر فراموشی” میخواند.انگار دانسته ها و داشته های خویش را در دریای عدم غرق نکرده باشی درهای معرفت به روی آدمی باز نمی شود.وجه تسمیه عنوان این کتاب هم موید این نکته هست.
چیزهایی زیادی هست که نباید بدانیم ولی می دانیم اما چیزهایی زیادی هست که باید بدانیم ولی نمی داینم.
ابرفراموشی یعنی رهایی از دانستگی و دانسته های خود و ابرنادانی آنچه درباره خدا می دانستیم ولی نمی دانیم.
چه بسیار فراخوانده شدگان به خانه خدا و چه اند کند راه یافتگان به خانه او(مسیح)
لینک صوتی نقد و بررسی کتاب توسط مصطفی ملیکان
درباره این سایت