این مسئله (که هدف فلسفه چیست) از دیرباز درگیرى ذهنى برخى فلاسفه بوده و باعث شده رویکردشان در فلسفه را به کلّى تغییر دهند. نخستین کسى که به طور جدی به این مسئله اندیشید، سقراط بود. سقراط تأکید داشت که ما را با "جهان شناسی" کاری نیست. این که جهان به چه شکل است، علت اولیه جهان چیست، اشیا در جهان چه ربطی و چه وضع و نسبتی با هم دارند و ماهیات اشیا چگونه است، به ما ربطی ندارد و دانستن شان هیچ سودی به حال ما ندارد، آنچه اهمیت دارد خود ماییم؛ باید تمام همّ و غمّ مان این باشد که چگونه زندگی سعادتمندانه ای داشته باشیم. به عبارت دیگر، سقراط از "جهان شناسی" به "خودشناسی" رو آورد. و از همین جاست شعار معروف او: "خودت را بشناس."

این دیدگاه در آثار افلاطون (شاگرد سقراط) کمرنگ شد و در آثار ارسطو (شاگرد افلاطون) باز هم کمرنگ تر شد، تا این که به کل فراموش شد. ارسطو و افلاطون و فلاسفه بعدى به مدت دو هزار سال (به جز برخى استثناها) تمام همّ خود را بر بحث های جهان شناسی گذاشتند. تا یکی دو قرن اخیر که با پیشرفت هاى علم، وظیفه جهان شناسى از دوش فلسفه برداشته شد، دایره بحث هاى جهان شناسى فلسفى مدام کوچک تر و کوچک تر شد، تا به چیزى ناچیز رسید
همین زمان ها بود که نهضت بزرگ اگزیستانسیالیسم به دست سورن کگور بنا شد، که سخن اساسى اش آن است که فلسفه باید به وظیفه اصلى اش، یعنى خودشناسى بازگردد. اتفاقی نبود که کگور این همه سقراط را می ستود و او را نقطه عطفی در تاریخ تفکر و بنیانگذار "ذهنیت" می دانست. کگور در حقیقت بر آن بود که شیوه تفکر سقراط را احیا کند و مسیر فلسفه را به آن چه در نظر سقراط بود بازگرداند. از آن پس فلسفه (حداقل در یکى از جریان هاى مهمش) از سخنان قلمبه و بى فایده راجع به عوالم وجود دست کشید، و به ابزار شناخت و درمان انسان تبدیل شد.


تاریخ فلسفه غرب؛ جلد دوم  مصطف ملکیان.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها